یکی بود یکی نبود در یکی از روز های زمستان پدرعلی یک نهال سیب به
خانه اورد و همراه پسرش در باغچه کوچک و زیبای خانه کاشت. این درخت هدیه پدربرای علی بود وعلی باید ازان درخت مراقبت می کرد.
علی هرروز وقتی از مدرسه می آمد
ازآن مراقبت میکرد همیشه به ان اب می داد تا اینکه بعد از چند هفته این
نهال سیب کوچولو بزرگ شد. علی که خیلی خوشحال شده بود بیشتراز همیشه از آن مراقبت میکرد. اما علی از یک چیز ناراحت بود ، این درخت همیشه خواب بود.علی سعی میکرد آن را از خواب بیدار کند .
ولی با خودش میگفت که شاید بخاطر خواب زمستانی درختان باشد
ودرختان به خواب احتیاج دارند .زمستان هم گذشت و نزدیک بهار شد وکم
کم همه درختان از خواب زمستانی بیدارشدند .ولی درخت سیب علی همینطور خواب بود.علی با درخت صحبت میکرد و میگفت که باید از
خواب بیدار شوی و از این هوای بهاری لذت ببری بلند شو و ببین
که همه درختان سبز شدند و شاد وخندان هستند .
بهار هم تمام شد و تابستان از راه رسید و درختانی که شکوفه داده بودند، میوه دادند و علی هرروز صبح که از خواب بیدارمیشد
و درختان دیگر را می دید که سر سبز هستند ازاین غصه میخورد که
درختی که پدرش برای او گرفته هنوز خوابیده است. یک روز
جمعه ی تا بستانی پدر علی تصمیم گرفت که درخت سیب علی را قطع
کند برای همین باعلی صحبت کرد ولی علی را ضی نشد و به پدرش گفت پدرجان من میروم و با درخت صحبت میکنم شاید بیدار
شود و دست از خوابیدن بردارد.علی همیشه به درختش توضیح می داد
ولی فایده ای نداشت که نداشت .علی تصمیم میگیرد که یک درخت دیگر
کنار درخت سیبش بکارد تا شاید درخت از خواب بیدار شود و هم از تنهایی
در بیاید علی درخت را کاشت وبعد از چند روزمتوجه شد درخت سیب قبلی کمی سرحال ترشده و دیگه کمترمیخوابه.
حالا علی دو درخت داشت وباید از هر دوی انها مواظبت میکرد اما اصلا
سختش نبود چون میدید درختانش خوب رشد میکنند
وبعداز چند سال میوه های آبدار و خوشمزه میدهند .
درخت خواب آ لو هم دیگه هیچ وقت نخوا بید جز زمستون که وقت خواب زمستونی همه درختهاست.