روزی روزگاری در شهری که مردم آن خیلی فقیر بودند مردی گذر می کرد که صد سکه ی طلا
به همراه داشت حاکم شهر که وضعی بهتر از مردمش نداشت از آن مرد خواست به قصر کاهگلی او برود و به انها کمک کند ولی آن مرد که آدم خسیسی بود به یکی از گذر گاه های خلوت شهر رفت و لباسهای گرانقیمت با کیسه ی طلای خود را در چاله ای پنهان کرد تا پس از گفتگوی کوتاهی با حاکم دوباره به سراغ آنها بیاید و انها را بردارد و از آن شهر برود پس ازدیدار با حاکم و گفتن این حرف که آهی در بساط ندارد از خدمت حاکم مرخص شد .
به سراغ محل دفن وسایلش رفت تا آنها را بردارد و از آن شهر برود اما متوجه شد مکانی را که
حفر کرده بود را فراموش کرده است حتی چند جا را حفر کرد
اما نتوانست مکان درست را پیدا کند بنابراین ناراحت و غمگین از آن شهر خارج شد سالها بعد
در همان محلی که آن مرد مسافر وسایلش را پنهان کرده بود درختی رویید که در اوایل بهار
شکوفه های طلایی داشت اما بعد از چند هفته بجای شکوفه های طلایی سکه های
طلا بجای میوه روییدند مردم و همچنین حاکم سکه های طلا را از درخت جدا میکردندو از آن
استفاده می کردند
اما پس از چند سال درخت دیگر سکه ی طلا نمی داد یک شب پیرزنی در جلسه ی حاکم و
مشاورانش ظاهر شد و به حاکم گفت:
برای رشد دوباره ی درخت و اینکه با زهم سکه ی طلا بدهد باید روز یک سکه ی طلا زیر درخت
دفن کنید اما ابتدا باید طلسم درخت را بشکنید یکی از شما باید مدت هفت شبانه روز به طرف
چپ جنگل مجاور شهرتان حرکت کنید پس از آن هفت شبانه روز به قصری می رسید در آن
مکان اژدهای هفت سر وجود دارد شما باید سر های اژدها را قطع کنید و به داخل قصر بروید و
شاهزاده ی در خت طلایی رانجات داده و به قصر خودش برسانید و بعد از آن یک سکه
زیر درخت دفن کنید تا همیشه تنومند و قوی بماند
از آن شهر پسری انتخاب شد به نام الیاس او پسری بود مهربان کوشا و شجاع
الیاس برای نجات شاهزاده خانم طلایی و نجات مردم شهر از فقر خود را مهیا کرد او هفت
شبانه روز در جنگل مجاور شهر پیاده راه رفت او شب ها برای فرار از حیوانات درنده و وحشی
بالای درخت ها می خوابید و روزها فقط راه می رفت تا اینکه به قصر وحشتناکی رسید وقتی
وارد آن قصر شد اژدهای هفت سر روبروی او ظاهر شد اسکلت انسانهایی که قبلا به جنگ
اژدها آمده بودند مثل برگ خشک زیر پای اژدها سر و صدا می کرد آن پسر 12روز تمام مشغول
جنگ با اژدها بود دیگر مردم شهر و شاهزاده خانم از پسرک قصه ی ما نا امید شده بودند
سرانجام آن پسر شجاع تمام سرهای اژدها را قطع کرد و به برج بزرگ قصر رفت وشاهزاده
خانم را نجات داد او بسیار شیفته ی زیبایی و متانت شاهزاده خانم شده بود سرانجام حرف
دلش را به شاهزاده خانم زد و پس از رضایت شاهزاده بعد از اینکه به قصر رسیدند جشن با
شکوهی برای ازدواج آنها گرفته شد به این ترتیب
هم مردم شهر از فقر نجات یافتند و هم پسرک به ثروت و خوشبختی رسید شما هم برایشان
آرزوی خوشبختی و سعادت کنید