به ترتیبى که گفته شد قرشیان تصمیم گرفتند با تمام قوا و تجهیزات خود به مسلمانان حمله کنند و خیال خود را از این خطر سختى که عظمت و زندگانى آنها را تهدید به نابودى مىکرد آسوده سازند.ابن هشام مىنویسد:صفوان بن امیه به ابو سفیان پیشنهاد کرد تمام اموال تجارتى را که پیش از جنگ بدر به مکه آمده بود،صرف خرید اسلحه و تجهیزات جنگى کنند و این پیشنهاد پذیرفته شد و از سوى دیگر براى تهیه افراد و سربازان جنگى از تمام قبایل اطراف مکه مانند بنى کنانه و مردم تهامه نیز کمک گرفتند و حتى افراد مؤثرى چون ابو عزة شاعر را که در جنگ بدر اسیر شده بود و با تعهد به اینکه کسى را بر ضد اسلام و پیغمبر مسلمانان تحریک نکند آزاد شده بود،با خود همراه کرده و با اشعار حماسهاى که گفت مردم را به جنگ با مسلمانان تحریک کرد و بدین ترتیب روزى که لشکر قریش از مکه حرکت کرد سه هزار مرد شمشیر زن که دویست اسب و سه هزار شتر و هفتصد مرد زره پوش با خود داشتند،در نقل دیگر با سه هزار سوار و دو هزار پیاده نظام حرکت کردند.
و براى اینکه سربازان را در وقت جنگ بیشتر به انتقامجویى و دلاورى تحریک کنند گروهى از زنان را نیز همراه برداشتند تا به خاطر دفاع از آنها هم که شده در میدان جنگ بیشتر پایدارى کنند،گذشته از آنکه مىخواستند حماسهسرایى و خواندن سرودهاى جنگى زنان با آهنگ مخصوصى که دارند سبب تهییج بیشترى براى سربازان گردد و با اینکه جمعى از قریش با بردن زنان مخالف بودند ولى نظریهطرفداران حرکت آنها مورد تأیید قرار گرفت و به گفته مورخین پانزده زن نیز همراه لشکر قریش حرکت کرد.
در میان آنها زنى که از همه بیشتر براى رفتن اصرار داشت و جنب و جوش به خرج مىداد و پاسخگوى مخالفان حرکت آنها بود«هند»همسر ابو سفیان بودـکه بعدا به هند جگر خوار معروف گردیدـو چون پدر و برادر و فرزند و عمویش در جنگ بدر کشته شده بودند بیشتر از دیگران تشنه انتقام بود،و هم او بود که در جنگ احد با پولها و جواهرات و وعدههایى که به«وحشى»داد سبب قتل حمزهـعموى پیغمبرـگردید.
در مدینه
رسول خدا(ص)آن روز به محله قبا آمده بود و داشت از مسجد قبا خارج مىشد و تازه مىخواست سوار بر الاغ مخصوص خود گردد که پیکى راهوار از راه رسید و شتابانه پیش آمد و نامهاى سربسته به دست آن حضرت داد.
نامه راـچنانکه گفتهاندـعباس بن عبد المطلب عموى پیغمبر که در مکه به سر مىبرد و در سلک بت پرستان زندگى مىکرد بدان حضرت نوشته بود و از تصمیم قریش و حرکت آنان و عده جنگجویان و سایر خصوصیات لشکر آنها،رسول خدا(ص)را مطلع ساخته بود.
پیغمبر به شهر آمد و یکى دو نفر را به سوى مکه فرستاد تا وضع لشکر قریش را از نزدیک گزارش دهند آنها نیز لشکریان را در نزدیکى مدینه دیدار کرده و آنچه را دیده بودند به پیغمبر گزارش دادند و رسول خدا(ص)گزارش آنان را با آنچه عباس بن عبد المطلب نوشته بود یکسان دید.
براى مقابله با آنها و تدبیر کار،پیغمبر(ص)دستور داد مردم مدینه در مسجد اجتماع کنند و آراء و پیشنهادهاى خود را بیان کنند،خود آن حضرت و جمعى از بزرگان و سالمندان و از آن جمله عبد الله بن أبى طرفدار ماندن در شهر و قلعهدارى بودند و معتقد بودند که جنگ در داخل برج و باروى شهر و در پیش روى زن و فرزند شکست ناپذیر است و مردان و سربازان در چنین موقعیتى تا پاى جان و با تمام نیرو و توان مىجنگند،اما گروهى از جوانان پرشور که در جنگ بدر حاضر نبودند و مىخواستند غیبت خود را در آن روز تلافى کنند و برخى دیگر از آنها که منظره بدر را دیده بودند و خیال مىکردند هیچ نیرویى بر آنها چیره نخواهد شد و از طرفى ماندن در خانه و حصار را براى خود نوعى سرشکستگى و زبونى و خوارى محسوب مىکردند،به خارج شدن از شهر و جنگ در میدان باز اصرار و پافشارى داشتند و سرانجام هم نظریه این دسته غالب گردید و رسول خدا(ص)نیز به خانه آمد و زره جنگ به تن کرده از شهر خارج شد.
هنگامى که پیغمبر(ص)از شهر خارج شد هزار نفر مرد جنگجو همراه آن حضرت بود ولى مقدارى که راه رفتند عبد الله بن أبى با سیصد تن از همراهان خود به بهانه اینکه با نظر او مخالفت شده از بین راه برگشتند و پیغمبر خدا با هفتصد نفر به سوى احد پیش رفتند.
«احد»نام جایى است در یک فرسنگى مدینه که یک رشته کوه،آن قسمت از بیابان را با بیابانهاى دیگر از هم جدا مىسازد.
لشکریان قریش قبل از آمدن مسلمانان در آنجا موضع گرفته و آماده جنگ انتقامى خود شده بودند،هنگامى که رسول خدا(ص)بدانجا رسید لشکریان خود را طورى ترتیب داد که کوه احد را پشت سر خود و دشمن را پیش رو قرار دادند و هر دو لشکر آماده جنگ گردیدند.
پیوستن چند تن از مسلمانان به رسول خدا(ص)و نمونهاى از جانبازى آنان و تربیت اسلام
روزى که پیغمبر(ص)به سوى احد حرکت کرد روز جمعه بود و جنگ در روز بعد یعنى روز شنبه واقع شد،افرادى بودند که به واسطه گرفتاریهاى داخلى در آن روز نتوانستند همراه مسلمانان به احد بروند ولى از آن شور و عشق بىحدى که به شهادت و جانبازى در راه دین و دفاع از رهبر عالى قدر اسلام داشتند روز دیگر،صبح زودخود را به احد رسانده و در میدان جنگ نیز بىباکانه به دشمن حمله کرده و پس از دلاوریها و شجاعت و پایدارى خیره کننده خودـدر اثر نافرمانى برخى از جنگجویان از دستور رسول خدا به شرحى که پس از این خواهد آمدـاینان به آرزوى دیرینه خود یعنى شهادت در راه دین نایل شدند.
عمرو بن جموح
از آن جمله عمرو بن جموح بود که پیش از این در داستان اسلام مردم مدینه نام او را ذکر کرده و کیفیت اسلام او را بیان داشتیم،این مرد با اینکه از یک پا لنگ بود و بسختى راه مىرفت و طبق قانون اسلام از جنگ و حضور در میدان کارزار معاف و معذور بود اما از آنجا که سخت عاشق شهادت و جانبازى در راه دین بود،فرزندانش نتوانستند جلوى او را از رفتن به احد بگیرند،وى که چهار پسر بزرگ داشت و هر کدام سربازى دلیر براى اسلام و از مدافعان فداکار رسول خدا(ص)بودند پس از رفتن فرزندانش آماده حرکت به سوى احد گردید،اقوام و بستگانش جلوى او را گرفته و بدو گفتند:
ـتو مردى لنگ هستى و از رفتن به جنگ معذورى،و از سوى دیگر فرزندانت را به جنگ فرستادهاى،و بدین ترتیب خواستند،مانع حرکت او شوند،اما عمرو به این سخنان قانع نشده بدانها گفت:
ـمگر ممکن است آنان به بهشت روند و من پیش شما بنشینم؟
همسرشـکه هند دختر عمرو بن حرام بودـگوید:در آن حال او را دیدم که به خانه آمد و لباس جنگ پوشیده به راه افتاد و هنگامى که مىخواست از در خانه بیرون برود سر به سوى آسمان بلند کرده گفت:«اللهم لا تردنى الى أهلى»!
[پروردگارا مرا پیش خاندانم باز مگردان!]
این را گفته و خود را به پیغمبر رسانید و عرض کرد:اى رسول خدا پسران و خویشان من مىخواهند مرا از سعادت جهاد در راه دین و شهادت باز دارند ولى من آرزو دارم که با همین پاى لنگ در بهشت راه بروم!رسول خدا(ص)بدو فرمود:خدا تو را از جهاد معذور داشته،اما عمرو راضى نمىشد باز گردد تا آنکه رسول خدا(ص)رو به فرزندان و خویشانش کرده فرمود:
چرا مانع او مىشوید او را به حال خود واگذارید شاید خداوند شهادت را روزى او گرداند !
این سخن رسول خدا(ص)سبب شد که کسى از حضور او در میدان ممانعت و جلوگیرى نکند و همان طور که آرزو داشت در میدان جنگ شربت شهادت نوشید و این سعادت بزرگ نصیب او گردید.
و هنگامى که هند،همسر او،به احد آمد و جنازه او را بر شتر بست تا به شهر مدینه بیاورد و مقدارى راه رفت ناگهان دید شتر از رفتن به سوى مدینه خوددارى مىکند و ایستاد و پیوسته سر خود را به سوى همان سرزمین احد برگردانده و باز مىگردد.
وقتى جریان را به رسول خدا(ص)گزارش دادند پیغمبر فرمود:شتر مأموریتى دارد!و سپس از همسرش پرسید:آیا عمرو در هنگام حرکت چیزى مىگفت؟
عرض کرد:آرى در آن هنگام رو به قبله ایستاد و سر به سوى آسمان بلند کرده گفت:«اللهم لا تردنى الى اهلى»!
حضرت فرمود:او را در همین سرزمین دفن کنید،و قبر او و شهداى دیگر«احد»هم اکنون در هر سال مزار میلیونها مسلمان است که با چشمان اشک بار و دل سوخته بر سر آن قبرها ایستاده و بر آنها درود مىفرستند.
حنظلة بن ابى عامر
حنظله جوانى بود از انصار مدینه و پدرش ابو عامر در سلک دشمنان اسلام و در میان لشکر قریش بود و تا پایان عمر نیز به حال کفر باقى ماند،اما حنظله فرزند او از مسلمانان پر شور و فداکار انصار به شمار مىرفت و چون مسلمانان براى جنگ احد بسیج شدند و مىخواستند حرکت کنند مصادف شده بود با شب زفاف و عروسى او و از این رو به نزد رسول خدا(ص)آمده و ماندن در مدینه و یا رفتن همراه سپاه مسلمانان را به نظر آن حضرت موکول کرد و رسول خدا(ص)به او اجازه داد آن شب را درمدینه بماند و عروسى کند.
حنظله آن شب را در مدینه ماند و مراسم عروسى انجام گرفت و فردا صبح زود،روى ایمان و عشقى که به جهاد در راه دین و دفاع از رهبر عالىقدر خود داشت پیش از آنکه غسل جنابت کند شتابانه آماده حرکت به سوى احد گردید.
على بن ابراهیم(ره)نقل کرده:هنگامى که حنظله خواست روانه میدان جنگ شود همسرشـکه دختر عبد الله بن ابى بودـپیش آمده و جلوى او را گرفت و به نزد چهار تن از مردان انصار فرستاد و چون آنان حاضر شدند به حنظله گفت:در حضور اینان شهادت بده که دیشب با من عروسى کردهاى و عمل زناشویى انجام شد و حنظله گواهى داد.
و چون حنظله به راه افتاد،از آن زن پرسیدند:براى چه این کار را کردى؟گفت:دوش در خواب دیدم که گویا آسمان شکافته شد و حنظله وارد آسمان گردید و سپس بسته شد و من از این خواب دانستم که حنظله در این جنگ به شهادت خواهد رسید،خواستم تا شما بدانید او با من عروسى کرده که اگر حامله شدم معلوم باشد فرزند حنظله است(و مورد تهمت قرار نگیرم). (1)
و به هر ترتیب حنظله با سرعت به میدان جنگ آمد و با شجاعت و شهامتى که در گیر و دار جنگ از خود نشان داد خود را به ابو سفیان سرکرده لشکر قریش رسانید و اسب او را پى کرد و چیزى نمانده بود که او را به قتل برساند،ولى ابو سفیان در حالى که پیاده از برابر شمشیر حنظله مىگریخت مشرکان را به کمک طلبید و سرانجام یکى از آنها به نام شداد بن اوس سر راه بر حنظله گرفت و پس از زد و خوردى که با هم کردند حنظله را به قتل رسانید و ابو سفیان در مدح او اشعارى سرود و تا زنده بود حیات و زندگى خود را مرهون او مىدانست .
و چون جنگ به پایان رسید رسول خدا(ص)درباره او فرمود:حنظله را فرشتگان غسل دادند و هنگامى که وضع حال او را از همسرش پرسیدند؟گفت:حنظله وقتى ازخانه بیرون رفت جنب بود و با همان حال جنابت به جنگ رفته بود و از آن پس در تاریخ به«حنظله غسیل الملائکه»معروف گردید .
صف آرایى دو لشکر
روز شنبه نیمه ماه شوال بود که هر دو لشکر در«احد»برابر یکدیگر قرار گرفته و براى جنگ و کارزار آماده شده و صف آرایى کردند.رسول خدا(ص)لشکریان خود را که هفتصد نفر بودند چنان قرار داد که پشت آنها به کوه احد و رو به سوى مکه و لشکریان قریش بود و چون در کوه احد دره و شکافى قرار داشت که دشمن مىتوانست از آنجا خود را به مسلمانان رسانده و از آن سو حمله کنند،پیغمبر(ص)عبد الله بن جبیر را با پنجاه نفر تیرانداز در آنجا گماشت و بدانها دستور داد از آن دره نگهبانى کنند و مراقب باشند تا دشمن از آنجا حمله نکند،و چون مىدانست نگهبانى آن دره براى پیروزى لشکریان بسیار مؤثر است سفارش و تأکید زیادى به آنها کرده و به گفته برخى از ناقلان حدیث،بدانها فرمود:اگر دیدید ما دشمن را شکست داده و تا مکه نیز آنها را تعقیب کردیم شما از جاى خود حرکت نکنید و اگر هم دیدید آنها ما را شکست داده تا وارد مدینه شدند باز هم شما از جاى خود حرکت نکنید و در روایت شیخ مفید(ره)است که فرمود:اگر دیدید همگى ما نیز کشته شدیم شما از جاى خود حرکت نکنید،زیرا شکست ما از همین جا شروع خواهد شد.
ابو سفیان نیز صف آرایى لشکر کرده و چون متوجه اهمیت آن تنگه شد خالد بن ولید را با دویست نفر شمشیر زن مأمور کرد تا در کمین آن پنجاه نفر باشند و بدو دستور داد وقتى دیدید دو لشکر به هم ریختند اگر توانستید از این تنگه سرازیر شده و شمشیر در آنها بگذارید .
آن گاه رسول خدا(ص)در برابر لشکر ایستاده و خطبهاى ایراد کرد و ضمن سفارش به پایدارى و استقامت در برابر دشمنان دین و جهاد در راه خدا پارهاى از احکام اسلام را نیز بیان فرمود،و در این وقت بود که ابو سفیان به نزد پرچمداران قریش که در رأس آنها طلحة بن ابى طلحه قرار داشت و او را«کبش الکتیبة»یعنى مهتر و سردار لشکرمىخواندند آمده گفت :شما بخوبى مىدانید که هر چه بر سر ما بیاید از ناحیه شما خواهد آمد و در جنگ بدر به خاطر افتادن پرچم بود که ما شکست خوردیم،اکنون ببینید اگر تاب نگهدارى و محافظت آن را ندارید پرچم را به ما بسپارید تا ما بخوبى از آن نگهدارى کنیم.
این حرف بر طلحه گران آمد و برآشفت و بدو گفت:آیا به ما چنین مىگویى؟به خدا من امروز این پرچمها را تا وسط حوضهاى مرگ پیش مىبرم و تا آخرین قطره خون خود از آنها دفاع خواهم کرد و به دنبال آن گفتار خود را به میان دو لشکر رسانده و مبارز طلبید و به خاطر غرورى که داشت از روى تمسخر فریاد زد:
دنباله این ماجراى جانگداز را ابن هشام از خود وحشى این گونه نقل کرده است که گفت:من در آن زمان غلام جبیر بن مطعم بودم و عموى جبیر یعنى طعیمة بن عدى در جنگ بدر به دست مسلمانان کشته شده بود و چون جنگ احد پیش آمد و سپاه قریش به سوى مدینه حرکت کرد جبیر به من گفت:اگر بتوانى در این جنگ حمزة بن عبد المطلب عموى محمد را به جاى عموى من طعیمة بکشى تو را آزاد خواهم کرد،من که بزرگ شده حبشه بودم و در پرتاب کردن حربه مانند حبشیان دیگر مهارت داشتم به همراه قریش به مدینه آمدم و جنگ که شروع شد سراغ حمزه را گرفتم و چون او را به من نشان دادند همه جا مانند سایه او را تعقیب کرده و مراقب بودم تا فرصتى به دست آورده و«زوبین» (2) خود را به سوى او پرتاب کنم.
حملههاى حمزه بسیار سخت بود و به هر سو که حمله مىکرد صفوف منظم قریش را از هم مىدرید و کسى نمىتوانست در برابر او مقاومت کند،من نیز که در کمینش بودم گاهى ناچار مىشدم در پشت درخت و یا سنگى مخفى شوم تا مبادا چشمش به من افتاده و مرا بکشد.
تا هنگامى که سباع بن عبد العزى در پیش روى او در آمد و حمزه سرگرم قتل او گردید در این وقت فرصتى به دست آوردم و زوبین خود را حرکتى دادم و به سوى او پرتاب کردم و آن حربه تهیگاه حمزه را شکافت و از میان دورانش خارج گردید.
حمزه برگشت تا خود را به من برساند و انتقام گیرد ولى من فرار کرده و او نتوانست به من برسد و روى زمین افتاد،من همچنان ایستادم تا چون جان سپرد،پیش رفته و زوبین خود را از تهیگاهش بیرون آوردم و چون منظورم حاصل شده بود به میان لشکرگاه رفته و آسوده خاطر نشستم زیرا هدف من تنها کشتن حمزه و آزاد شدن بود که آن را انجام داده بودم،و چون به مکه بازگشتم جبیر مرا آزاد کرد (3) و در نقل دیگرى است که وحشى پس از قتل حمزه شکم آن جناب را درید و جگرش را بیرون آورد و براى هند دختر عتبة برد،و هند قطعهاى از آن جگر را بریده و در دهان گذارد ولى نتوانست بخورد و آن را بیرون انداخت و به شکرانه این مژده و طبق وعدهاى نیز که داده بود طلا و جواهرات خود را بیرون آورده به وحشى داد.
«اى محمد شما عقیده دارید با شمشیرهاى خود ما را به دوزخ مىفرستید و ما نیز شما را به بهشت روانه مىکنیم،پس هر کدام از شما که آرزوى رفتن بهشت را دارد به جنگ من بیاید.»
على(ع)که این سخن را شنید شتابان به سوى او رفت و با خواندن این ارجوزه آمادگى خود را براى جنگ با او اعلام فرمود:
یا طلح ان کنتم کما تقول
لکم خیول و لنا نصولفاثبت لننظر اینا المقتول
و اینا أولى بما تقولفقد أتاک الاسد الصئول
بصارم لیس به فلولینصره القاهر و الرسولطلحه گفت:اى«قضم»مىدانستم که جز تو کسى جرئت کارزار و جنگ مرا نخواهد داشت.
این را گفته و حمله کرد،على(ع)ضربت او را با سپرى که داشت دفع نمود و خود شمشیرى بر سر او زد که کاسه سر او را از وسط شکافت و همچنان تا چانهاش را از میان دو نیم کرد و بر زمین افتاد و به نقلى شمشیرى حواله پاى او کرد که هر دو ران را با هم قطع کرد و از پشت بر زمین افتاد،با کشته شدن طلحه برادرش عثمان بن أبى طلحه پیش آمد و پرچم را برداشت او نیز به شمشیر على(ع)از پاى در آمد و همچنین یکى پس از دیگرى تا نه تن از قبیله بنى عبد الدار که پرچمدار قریش بودند هر کدام پرچم رابه دست گرفتند و به شمشیر على بن ابیطالب(ع)و برخى نیز با تیرهاى کارى عاصم بن ثابت(که در تیراندازى مهارت فوق العادهاى داشت)از پاى در آمدند.
دیگر کسى جرئت نکرد آن پرچم میشوم را بردارد تا اینکه زنى به نام عمره دختر علقمه پیش آمد و آن پرچم را برداشته روى زمین نصب کرد.
کشته شدن پرچمداران رعب عجیبى در دل قریش انداخت و آثار شکست در چهرهها ظاهر گردید و به دنبال آن حمله عمومى از طرف مسلمانان شروع شد.زنان قریش براى تحریک مردان شروع به خواندن شعر و نواختن دف کرده به صورت سرودهاى جنگى مىخواندند:
ویها بنى عبد الدار
ویها حماة الادبار
ضربا بکل بتار (4)
و گاهى نیز مىخواندند:
ان تقبلوا نعانق
و نفرش النمارق
او تدبروا نفارق
فراق غیر وامق (5)
از آن سو حمزة بن عبد المطلب عموى پیغمبر چون شیرى غران به راست و چپ لشکر دشمن حمله مىافکند و هر که سر راهش مىآمد او را از پاى در مىآورد ابو دجانه انصارى با شهامت بىنظیر خود و شمشیرى که پیغمبر به دستش داده بود مرد و مرکب را روى هم مىریخت.مىنویسند آن شمشیر را بالاى سر هر کس به گردش در مىآورد جان سالم به در نمىبرد و حتى در حین کارزار به«هند»همسر ابو سفیان رسید و خواست او را هم با آن شمشیر به قتل رساند اما متوجه شد که این شمشیر رسول خدا(ص)است.و او هم زنى است و نخواست آن شمشیر مقدس را به خون زنى مشرک آلوده سازد.على بن ابیطالب نیز از یک سو و سایر مسلمانان جانباز و فداکار از مهاجر و انصار نیز سر غیرت آمده و بسختى مشرکین را شکست دادند و هزیمت آنان به سوى مکه شروع شد،و بت بزرگ خودـیعنى هبلـرا نیز که همراه آورده بودندرها کرده بر زمین افتاد و حتى اثاثیه و اسباب و خیمه و خرگاه خود را نیز رها کرده و فرار کردند،زنانى که همراه آنها آمده بودند شروع به سرزنش فراریان کرده با حماسههاى جنگى و دف و چنگ خواستند آنها را باز گردانند،ولى نتوانستند و آنها نیز پا به فرار گذاردند.
سربازان مسلمان پس از اینکه مقدارى آنها را تعقیب کردند مغرورانه به سوى میدان جنگ بازگشته و با خیالى آسوده به جمع آورى غنایم پرداختند و با سابقهاى که از جنگ بدر و آن پیروزى بیرون از انتظار داشتند اطمینان یافتند که اینجا هم دیگر شکست نخواهند خورد و مشرکین از راهى که رفتهاند باز نخواهند گشت.
در اینجا بود که یک صفت نکوهیده دیگر یعنى به جنبش آمدن صفت طمع در دل تیراندازانى که همراه عبد الله بن جبیر از دهانه دره نگهبانى مىکردند به این غرور اضافه شد و صحنه جنگ را عوض کرد و این پیروزى برق آساى مسلمانان را مبدل به شکست نموده ننگ آن شکست رسوا کننده را از چهره مشرکین پاک کرد و آن هزیمت قبیح را جبران نمود.و به تعبیر واضحتر غرور و نافرمانى از دستور رهبر عالى قدر اسلام سبب شکست مسلمانان گردید.
زیرا وقتى تیراندازان از بالاى دره مشاهده کردند که مسلمانان به جمع آورى غنایم مشغول شده و مشرکین هزیمت کردند،یکى یکى به منظور به دست آوردن غنیمت و براى آنکه از یکدیگر عقب نمانند به سوى دره سرازیر شدند و هر چه عبد الله بن جبیر فریاد زد:نروید و از دستور رسول خدا(ص)سرپیچى نکنید!کسى به حرف او گوش نداد،و برخى هم در پاسخش گفتند:
آن وقت که پیغمبر سفارش کرد از اینجا حرکت نکنید نمىدانست که مسلمانان پیروز مىشوند .
و به هر ترتیب به فاصله اندکى چهل نفر از آنها رفتند و به همراه عبد الله بن جبیر جز ده تن باقى نماند،خالد بن ولید که با دویست نفر از جنگجویان قریش در کمین تیراندازان بود و تا آن وقت نتوانسته بود از آن تنگه و شکاف عبور کند و از پشت سر خود را به مسلمانان برساند و در هر بار که مىخواست منظور خود را عملى سازد بارگبار تیرهاى آنان مواجه مىشد،وقتى متوجه شد ده نفر تیرانداز بیشتر نمانده با همراهان خود بدانها حمله کرد و آنان را کشته و شمشیر در میان مسلمانانى که با خیالى آسوده براى جمع آورى غنایم خم شده بودند گذاردند و آنان را غافلگیر ساختند.
در این میان همان زن یعنى عمره دختر علقمه حارثیه وقتى خالد و همراهان را از دور مشاهده کرد پیش رفته و پرچم قریش را که روى زمین افتاده بود بلند کرد و قسمتى از سپاه فرارى قریش را دور آن جمع نمود.
زنان قریش نیز که در حال فرار بودند وقتى پشت سر خود را نگریستند و پرچم افراشته قریش را مشاهده کردند به سرزنش و ملامت مردان مشغول شده و با موهاى پریشان و گریبانهاى چاک زده و فریادهاى دیوانهوار خویش،آنها را به بازگشت به میدان جنگ تشویق نمودند و تدریجا صحنه جنگ به سود قرشیان عوض شد و مسلمانان گروه گروه رو به هزیمت و فرار نهادند،و جمعى نیز بدون آنکه متوجه باشند شمشیر به روى یکدیگر کشیدند،و به هر کس مىرسیدند شمشیر مىزدند تا خود را از مهلکه نجات دهند.
شایعه کشته شدن پیغمبر
چیزى که به این هزیمت و پریشانى جنگجویان مسلمان کمک کرد فریادى بود که به گوش آنها رسید که کسى مىگوید:
ـمحمد کشته شد!
در روایات آمده که این فریاد،نخست از دهان شیطان که به صورت مردى در میدان حاضر شده بود بیرون آمد ولى دهان به دهان بسرعت در تمام جبهه جنگ پیچید و موجب تقویت روحیه دشمن و ضعف و ناتوانى سربازان اسلام گردید،و منشأ این شایعه و تأثیر آن در روحیه افراد هم این بود که در گیر و دار حمله مشرکین سنگى به سوى رسول خدا(ص)پرتاب شد و آن سنگ دندان آن حضرت را شکست و قسمتى از لب و صورت را نیز شکافت و دیگر آنکه همچنان که آن حضرت مشغول دفاع و حمله بود یک بار در گودالى که مشرکین سر راه مسلمانان حفر کرده بودند افتادکه على(ع)و طلحه آن حضرت را از جا بلند کرده و برخى که صورت خونآلود و مجروح و نیز افتادن آن حضرت را بر زمین دیده بودند یقین به صحت این خبر و درستى آن شایعه کردند و آنچه را دیده بودند به دیگران نیز مىگفتند.
و در برخى از تواریخ علت دیگرى نیز براى این شایعه ذکر کردهاند و آن این بود که یکى از مشرکان به قصد کشتن رسول خدا(ص)پیش آمد و مصعب بن عمیر را که پیش روى آن حضرت مىجنگید و از آن حضرت دفاع مىکرد و ضمنا شبیه رسول خدا(ص)نیز بود به قتل رساند و خیال کرد رسول خدا را به قتل رسانده و آن فریاد را سر داد.
شهادت حمزة بن عبد المطلب
ضایعه ناگوار دیگرى که در این گیر و دار در تضعیف روحیه مسلمانان مؤثر بود داستان شهادت حمزة بن عبد المطلب عموى بزرگوار پیغمبر(ص)و یکه تاز میدان و دلیر جنگ بود،که پیغمبر اسلام و مسلمانان را بسختى متأثر و کوفته خاطر ساخت،حمزه که همچون شیرى غران در برابر دشمنان اسلام به یمین و یسار حمله مىکرد و قریش را متفرق مىساخت و مرد و مرکب را بر زمین مىافکند با حربهاى که«وحشى»از کمین به تهیگاه او پرتاب کرد از پاى در آمد و به شهادت رسید.
وحشى از بردگان مکه و قریش بود که در جنگ احد حاضر گشته و هند همسر ابو سفیان به او گفته بود:اگر بتوانى یکى از سه نفر یعنى محمد،على و حمزه را به قتل برسانى آنچه بخواهى به تو مىدهم و در پارهاى از نقلهاست که جبیر بن مطعم مولایش نیز همین سخن را بدو گفت و وعده آزادى او را داد و گفت:هر یک از این سه نفر را به قتل برسانى آزاد خواهى شد.
وحشى در پاسخ هند گفت:اما محمد که مرا به وى دسترسى نیست و یارانش حلقه وار او را احاطه مىکنند،على هم پیوسته در حال کارزار اطراف خود را بدقت مىنگرد و بدو نیز دسترسى ندارم و اما حمزه را شاید بتوانم به قتل رسانم،زیرا وقتى به غضب مىآید پیش پاى خود را نمىبیند .
منبع:
http://imamalinet.net/k/mohammad/mo33.htm