بانک سوال دبستان گرمه

بانک نمونه سوال ابتدایی متوسطه اول و دوم پایان نامه مقاله تحقیق کارآموزی کارورزی طرح توجیهی کار آفرینی پروژه

بانک سوال دبستان گرمه

بانک نمونه سوال ابتدایی متوسطه اول و دوم پایان نامه مقاله تحقیق کارآموزی کارورزی طرح توجیهی کار آفرینی پروژه

خاطرات معلم ابتدایی

وقتی که بسیار متحیر شدم !!!!

سال اول خدمتم وقتی که کلاس دوم تدریس می کردم اتفاقی برایم پیش آمد که فکر کنم  برای شما هم شنیدنی باشد  .

به تازگی درس حسنک کجایی را تدریس کرده بودم . شاید ساعت ۹ صبح بود . از اداره برای بازدید آمده بودند و کلاس ما اولین کلاس بود  . سوالها یکی یکی پرسیده می شد و هر یک از دانش آموزان سعی می کردند که زودتر از بقیه به سوالها پاسخ دهند . در میان سوالها این سوال مطرح شد :

- بچه ها ! این جا کجاست ؟ این جا که ما هستیم اسمش چیه ؟

در حالی که همه ساکت و مات و مبهوت بودند و درست متوجه سوال نشده بودند یکی از دانش آموزان که از او هیچ امیدی نمی رفت و جزو دانش آموزان تنیل کلاس بود با خوشحالی دست بلند کرد و اجازه اجازه کنان خواست که جواب سوال را بدهد . من خوشحال شدم و گفتم که خدارا شکر بالاخره این بچه هم اینجا خودی نشان می دهد و ابروی ما را می خرد . شاید بتوان از این نقطه ی قوت برای تشویق او و پیشرفت درسهایش استفاده کرد  .

مسئول اداره با خوشحالی سری تکان داد و گفت :

-  آفرین پسر خوبم  بگو ببینم اینجا کجاست ؟

و پسر با شور و اشتیاق بسیار پاسخ داد :

- آقا اجازه ! اینجا طویله است .

و ناگهان صدای خنده کلاس را پر کرد .  در حالی که بچه های اداره از این جواب بسیار مات و مبهوت بودند ضمن توضیح کلمه ی طویله برای دانش آموزان و پس از دادن جواب صحیح به آنها با خوشحالی کلاس را ترک کردند .

این اتفاق جالب ، این نکته را برای من دربر داشت که  فهمیدم که دانش آموز حتما معنی کلمه طویله و کاربرد آن را نمی دانسته و از آن به بعد سعی کردم که همیشه  معنی کلمات تازه را به دانش آموزان توضیح داده و از خود آنها نیز بخواهم که معنی کلماتی را که نمی دانند بپرسند .

روز تلخ

آن روز تلخ ترین خاطره مدرسم رو تجربه کردم .

الان که دارم این مطلب رو می نویسم دستام داره می لرزه و چشمام پر از اشک و آهه .

داشتم از گله دار بر می گشتم که پسر عموم رو دیدم . پرسید : شنیدی که توی کلینیک یه پسر دانش آموز رو آوردند که از اهالی مدرسه ای هست که تو توش تدریس می کنی . می گن لب جاده بوده که می افته . گفتم شاید از دانش آموزان راهنمایی بوده که داشته بر می گشته خونه و شاید خدایی نکرده تصادف کرده .

برگشتم و رفتم به طرف کلینیک . دم در یکی از اهالی روستا رو دیدم که ناراحت بود و داشت گریه می کرد . گفتم چه اتفاقی افتاده . گفت پسر خواهرم از دستم رفت . گفتم کی ؟ کی بوده ؟ و گفت محمد

و من شکه شدم . محمد یکی از دانش آموزان کلاسم بود . جلوتر رفتم یکی دیگه از اهالی روستا رو دیدم گفتم چه اتفاقی افتاده . محمد چش شده . که گفت : داشته می رفته به سمت خیابون که ایست قلبی کرده و الان تموم کرده . دکترا گفتن دیگه هیچ راهی برای برگشتش وجود نداره . رفتم تو . باور نکردنی بود . جسم بی جان محمد روی تخت افتاده بود . انگار زنده بود . باورم نمی شد که مرده . حالم بد شد و بغض گلوم رو گرفت . نتونستم تحمل کنم . پدر ومادرش گریه کنان دم در ایستاده بودند . پدرش رو دیدم نتونستم هیچ حرفی بزنم . ناراحت از اونجا رفتم . بعد از چند دقیقه برگشتم . دوباره رفتم سراغ نعش بی جان محمد این بار چند دقیقه ای کنارش نشستم و گریه کردم . و بعد رفتم به طرف مدرسه . روز تلخی بود .

صبح وقتی رفتم مدرسه دیدم مدرسه ساکت شده بود . به در کلاس که نزدیک شدم دانش آموزان کلاسم همه داشتن گریه می کردند . توی کلاس نرفتم . بعد از نیم ساعت تصمیم گرفتم که برم تو کلاس . وقتی رفتم دیدم بچه ها سر جای محمد یه دسته گل گذاشتند . امتحان قرآن داشتیم گفتم بچه ها امروز می خواهیم با هم قرآن بخونیم و ثوابش رو هدیه کنیم به محمد . بچه ها ساکت تر از همیشه گوش کردند و من در حالی که نمی تونستم حرفی بزنم از کلاس رفتم بیرون ...

شیفت مخالف ای مشکلات هم داره

چند سال پیش بود ؛ فکر کنم سال 75 . اواخر پاییز بود .

شیفت صبح مدرسه بودم . تقریبا ساعت 11:30 بود که از مدرسه به سمت شهر حرکت کردم . وقتی رسیدم به مستقیم رفتم اداره آموزش و پرورش و بعد از اینکه کارهام رو انجام دادم از آقای ... تغذیه های مدرسه رو تحویل گرفتم و به سمت منزل حرکت کردم .

چند کیلومتر که دور شدم موتورم بنزین تموم کرد و این در حالی بود که باید ناهار می خوردم و ساعت 1 عصر هم به مدرسه که راهش خاکی ، کوهستانی و پر پیچ و خم بود می رسیدم . اطراف راه ظرفی رو گیر آوردم تا شاید بتونم از موتورهایی که به این سمت می آیند بنزین بگیرم . بعد از حدود 10 دقیقه یه موتوری که اتفاقا بعد از چند سال پستمون با هم توی یه مدرسه افتاد کنارم ایستاد و یکی دولیتر بنزین به ما داد  - خدا عاقبتش رو به خیر کنه  نا گفته نماند اون زمان هنوز بنزین سهمیه بندی نشده بود  نمی دونم اگه امسال بود باز هم کمک می کرد یا نه .

خلاصه بنزین رو ریختم تو موتور و حرکت کردم به سمت خونه .

به خونه که رسیدم به امید اینکه رفیقمون غذا آماده کرده باشه دست و صورتم رو شستم و با اشتهای زیاد وارد اتاق شدم . اما از شانس بد ما نه رفیقی در کار بود و نه غذای آماده حتی نون خالی هم توی خونه نبود . با خودم گفتم تا دور نشده حرکت کنم به سمت مدرسه همونجا یه چیزی می خورم .

هوا ابری شده بود . هواشناسی هم شب قبل اعلام بارندگی کرده بود .

به این امیدکه تا غروب بارون نمی شه خودم رو راضی به حرکت کردم . کارتن تغذیه رو با طناب محکم به زین موتورم بستم و به سمت کوه راه افتادم .

بیشتر از همیشه با سرعت 60 تا 70 کیلومتر بر ساعت توی جاده های پر پیچ و خم کوهستان می رفتم ، تمام لباسهام خاکی شده بود . ساعت یک و پانزده دقیقه رسیدم به مدرسه . وقتی رسیدم بچه ها وضو گرفته آماده ی نماز جماعت بودند . تنها کسی که کم داشتند یه امام جماعت بود که خورد و خسته و خاکی از زاه رسیده بود . وضویی گرفتم و با کمک بچه ها نماز جماعت برگزار کردیم . بعد از نماز  چند بیسکویت که سهمیه ی روزهای قبلم بود رو خودم اما اینها به کجای ما می رسه .

سک ساعتی که گذشت وقتی داشتم به دانش آموز کلاس دومم املا می گفتم آسمون شروع به رعد و برق کرد . خلاصه توی چه کنم چه کنم بودم که مهلت نداد و شروع کرد به باریدن اون هم چه باریدنی . با خودم گفتم هر چه بادا باد . بزار درسمون رو تموم کنیم بعدا یه فکری به حالش می کنیم .

 ساعتای چهار و نیم دیگه کم کم داشت از شدت بارون کم می شد . تصمیم گرفتم که تا دوباره بارون شدید نشده حرکت کنم به سمت خونه . بنابراین از بچه ها خداحافظی کردم و راه افتادم .

از کوه که بیرون اومدم نزدیکی های شهر یه رودخونه جلوی راهم بود که خوشبختانه هنوز آب توش راه نیفتاده بود . از اونجا که رودخونه پر از سنگ و ماسه بود سرعتم رو کم کردم .

وسط رودخونه که رسیدم دیدم موتر یه دفعه ای وایساد . خاموش نشده بود که بگم بنزین نداره . جام هم نکرده بود . دنده ها هم جا می رفت اما موتور حرکت نمی کرد .گفتم خدایا چه اتفاقی افتاده . امروز می خواد چه بلایی سرمون بیاد . همون لحظه بارون هم داشت شدت می گرفت .از موتور پیاده شدم تا نگاهی بهش بندازم . می خواستم موتور رو روی دوجک بزنم که متوجه شدم پیچِ میل نفسِ تایرِ عقب افتاده و میل نفس در حال افتادن است . زنجیر افتاده بود و تایر هم از جاش در رفته بود . به هر بدبختی که بود میل نفس رو جا انداختم

و با سرعت کم حرکت کردم به سمت خونه . وقتی رسیدم خونه حسابی خیس شده بودم . از فرط خستگی ، گرسنگی رو فراموش کرده بودم .  در اتاق رو که باز کردم رفتم و دراز کشیدم و بی اختیار خوابم برد ...

قصه ی ایمان

توی دفتر ، پشت میز نشسته بودم که یه دفعه یکی از دانش آموزا سرزده وارد دفتر شد و همین طور که نفس نفس می زد گفت : - اجازه ! ایمان     - ایمان چی ؟  
- ایمان سر خورده زمین و خورد شده و همین طور داره ازش خون می ریزه
می خواستم بلند بشم برم سراغش که یکی از معلما زودتر از من رفت تا ببینه چه اتفاقی افتاده؟
چند دقیقه بعد دیدم که معلم ایمان رو که یقش همه خونی شده بود روی دستش گرفته و داره میاره من هم سریعا یه صندلی براش بردم و با کمک معلما سعی کردیم با وسایلی که نداشتیم ( به علت سهل انگاری در روز انتخابات که توی مدرسه برگزار شده بود گم و گور شده بودند ) سرش رو پانسمان کنیم . اما همین لحظه به دلایلی که یکیش ذکر شد با خودم گفتم که اگر ببریمش بیمارستان بهتره و این شد که گوشیم رو
  برداشتم ،شماره تاکسی تلفنی رو گرفتم و گفتم : آقا لطف کنید هر چه سریع تر یه تاکسی برای مدرسه ی .... بفرستید.

 مسئول تاکسی تلفنی جواب داد که الان تاکس نداریم و چند دقیقه باید صبر کنید و من گفتم لطفا زودتر! یکی از معلما از معلمی که دانش آموز رو آورده بود تلفن خونشون رو خواست که معلم جواب داد تلفن خونش رو ندارم اما تلفن داییش توی گوشیم هست . اما به دلیلی که بعدا خودتون می فهمید شماره رو بهش نداد . من که شماره دایی ایمان توی گوشیم بود  شماره رو پیدا کردم و زنگ زدم به داییش در این موقع به جایی که فکر کنم چطور خبر رو بهش بگم هول کردم و بدتر گفتم : (( آقای ...! هر چه سریعتر خودتون رو برسونید مدرسه و یا به والدین ایمان زنگ بزنید که ایمان سرش خورده زمین و حالش خیلی بده اما یهو متوجه اشتباهم شدم و سریعا جمله ی خودم رو عوض کردم و بهش گفتم که البته مشکل خیلی جدی نیست  اما می خوایم ببریمش درمانگاه و بهتره خودتون و یا والدینش باشید. آقای ... ( دایی ایمان ) گفت که من الان سر کار هستم اما زنگ می زنم به خونشون تا مادرش بیاد همین موقع معلممون ازم آب خواست و من رفتم براش آب آوردم و رفتم که به به ایمان برسم که یکی از معلما گفت: یکی باید مواظب آقای ...( همون معلمی که ایمان رو آورده بود ) با شه تا سرم رو برگردونندم متوجه شدم ....که معلممون هم داره از حال می ره حالا مانمی دونستیم حواسمون به ایمان باشه یا اینکه بریم و به آقا معلم برسیم . تاکسی دیر کرده بود و حال معلم و دانش آموز هر دو وخیم شده بود . دوباره زنگ زدم برای تاکسی تلفنی

- آقا چی شد تاکسی اومد ؟ لطفا سریع تر که دو باره یکی دیگه هم به این دو تا اضاف می شه .

- بله آقا فرستادیم الان دیگه باید رسیده باشه .

گوشی رو قطع کردم .

مادر ایمان جلو در دفتر وایساده بود و ایمان رو که دید کنترل خودش رو از دست داد نمی دونست چه کار کنه . همین لحظه تاکسی هم رسید . من و آقا ی معلم و ایمان و مادرش سوار تاکسی شدیم و به طرف درمانگاه حرکت کردیم .

بعد از برگشتن از درمانگاه و بهبود حال معلم و دانش آموز وقتی به مدرسه رسیدیم دیدم یکی از دانش آموزا اومد و گفت اجازه ! ابوالفضل داره گریه می کنه . وقتی رفتم سراغش متوجه شدم دانش آموزیه که ایمان رو هل داده . مثل اینکه عذاب وجدان گرفته بود . می گفت اجازه ! ما اشتباه کردیم . ما نادون هستیم و خلاصه هر چی که می تونست به خودش فحش داد . من هم آرومش کردم و گفتم ایمان سالم و سلامت تو خونشون نشسته . بعد کمی آرومتر شد و سر جاش نشست .

چند دقیقه بعد زنگ خورد و ما همه رفتیم خونه و قصه ی اون روز خاطره ای شد

والا من نمی خوام معلم بشم ، بلا من نمی خوام معلم بشم

معلم بی تجربه زنگ سوم اومد توی دفتر . خیلی اعصابش خورد بود جوری که اگه جا داشت هر چی دانش آموز رو قورت می داد. روی صندلی نشست . لیوان چای رو گرفت توی دستش بعد هم با یه لحن تند جوری که انگار کسیش رو کشتن گفت :(( کشتن من و دیوونم کردن - چقدر سرو صدا می کنن . یه بار چیزی نگیم دو بار چیزی نگیم .آخه تا کی صبر تا کی حوصله تا کی ... دفعه ی دیگه یا نمی آم کارورزی یا هم اگه اومدم ، سر کلاس نمی رم و توی دفتر می شینم ))

-معلم با تجربه : خب دیگه معلمی همینه یا با دانش آموز باید کل کل کنی یا با ولی دانش آموز و یا با اداره یا مدیر یا  معاون ... فقط باید صبر داشته باشی. البته شما تازه اول راه هستید و نمی دونید چطور با دانش آموز رفتار کنید .

(توی دل خودم : نه که شما ها خیلی می دونید)

- یه معلم بی تجربه ی دیگه : البته دانش آموزا به عنوان یه معلم روی ما حساب باز نمی کنند و اصلا به حرفامون گوش نمی کنند .یه دلیل دیگه هم که اونا سروصدا می کنند اینه که معلمشون از روش چوب درمانی استفاده می کنه و وقتی ما می آیم یکی این که کتک نمی زنیم و دوم اینکه اگه خواسته باشیم کتک بزنیم سر و کارمون با اداره و از این جور حرفاست . بلاخره باید سوخت و ساخت .

بگذریم این گفت و گو ها ادامه داره ولی تنها راه نجات اینه که توی کلاس با فاطعیت رفتار کنی .نه اینکه کتک بزنیا ولی کاری کن که بچه ها روت حساب باز کنند . باهاشون هم دوست باش .هر وقت ازشون تکلیف خواستی حتما تکلیفا رو با دقت ببین و روی همه ی اونا نظر بده . این حرفا رو امروز صبح یه معلم باز نشسته وقتی که فهمید تربیت معلمی هستم بهم گفت . و گفت که شما هنور نمی تونید خوب درس بدید و حتما باید چند سالی تجربه کسب کنید . یه نصیحت از من یادت باشه : سال دیگه که رفتی مدرسه حتما با آمادگی کامل برو سر کلاس وگر نه سر کلاس کم میاری .

باشه ، ممنون از اینکه راهنمایبم کردید.

آقا ممنون همینجا نگه دارید من پیاده می شم . آقا معلم از شما هم خیلی ممنونم .

اولین دروغ حسنی

پدر حسنی وضع مالی خوبی نداشت و بعضی اوقات نمی تونست لوازم مدرسه ی حسنی رو تامین کنه . حسنی کلاس اول بود و نمی دونست چطور باید از وسایلش نگه داری کنه  بنابراین زوذزود وسایلش رو گم می کرد . اون روز هم یکی از اون روزا بود و حسنی مداد قرمزش و مداد تراشش رو گم کرده بود . اما اون فردا صبح باید مشقاش رو نشون آقا معلم می داد و باید یه فکری می کرد. مدرسه تعطیل شدهخ بود و اون داشت به طرف خونشون بر می گشت و همین جور که راه می رفت تو این فکر بود که فردا صبح چکار کنه آخه آقا معلم گفته بود حتما باید از مداد قرمز استفاده کنه . همینجور که با خودش کلنجار می رفت یه دفه چشمش خورد به یه مداد قرمز کوچولو که نوکش هم کمکم داشت تموم می شد و نیاز به تراش داشت . اما با وجود این حسنی باز خوشحال بود .
شب شده بود حسنی تازه از مسجد محل برگشته بود و شروع کرده بود به نوشتن مشقاش . وقتی به سطر چهرم رسید دیگه نوک مداد قرمزش تموم شده بود که یه فکری به ذهنش رسید که البته به نظر خودش این بهترین راه حل بود . حسنی رفت و از توی آشپزخونه یه لیوان اب آورد و کنار خودش گذاشت . هر وقت که می خواست از مداد قرمز استفاده کنه اونو توی آب می زد تا خیس بشه و بعد باهاش می نوشت .
فردا صبح آقا معلم یکی یکی بچه ها رو صدا می زد تا مشقاشون رو ببینه . حسنی از اینکه تونسته بود مشقاش رو بنویسه خیلی خوشحال بود . نوبت حسنی که رسید معلم صداش زد و حسنی هم مشقاش رو برای آقا معلم برد . نا آقا معلم مشقای حسنی رو دید متوجه چیزی شد . چون خسنی مداد قرمزش رو هی خیس می کرده و باهاش می نوشته مشقاش خیلی بد شده بود و صفحه ی دفترش هم کثیف شده بود . آقا معلم از حسنی پرسید: حسنی چرا مشقات رو اینجوری نوشتی ؟ نمی دونم چرا حسنی جرات نکرد راستش رو به آقا معلم بگه شاید ازش می ترسید ویا شاید ....
حسنی می خواست یه داستان دروغکی برای معلم تعریف کنه . این اولین باری بود که حسنی می خواست دروغ بگه و طبیعی که خیلی بلد نیست خوب دروغ بگه . بعد از یه کم فکر گفت : آقا اجازه دیشب وقتی داشتیم مشقامون رو می نوشتیم برادرمون پاش خورد پشت سیم آنتن تلوزیون و برق رفت و من نمی تونستم خوب مشقام رو بنویسم . آقا معلم از این حرف حسنی تعجب کرد .
بادر حسنی کلاس دوم بود و معلم حسنی معلم اونا هم بود و . آقا معلم برای اینکه بفهمه حسنی راست می گه یا دروغ بهش گفت برو صدای داداشت بزن تا بیاد . وقتی داداش حسنی اومد آقا معلم ازش پرسید که آیا دیشب برق خونه ی شما رفته ؟ برادر حسنی که از همه چی بی خبر بود جواب داد ....نه
جواب نه همانا ....و .... کتک خوردن حسنی همانااااااااااااا

پدر حسنی می خواد سواد یاد بگیره

آقا معلم تازه بهشون مخرج مشترک رو یاد داده بود . زنگ خونه خورده بود و می خواست با بچه ها بره بازی تو راه پدرش اون و دید . پدرش یه کشاورز بود و خرج زندگیش رو به سختی در می آورد .

صداش زد و  گفت : کجا می ری حسن ؟

حسن : معلممون گفته برید مخرج مشترک بگیرید .

پدر حسن : حسن خطرناک نباشه حسن ؟

حسن : نه بابا خطرناک نیست .

پدر حسن : پس بیا این ده تومن رو بگیر و برو مخرج مشترک بگیر

حسن وقتی دید که پدرش نمی دونه مخرج مشترک چیه از بی سوادی باباش سوء استفاده کرد و سریع رفت و پولا رو گرفت .

پدر حسن هم توی دلش خوشحال بود که معلم پسرش چه معلم خوبیه و پسرش هم چه قدر به درس اهمیت می ده و از طرف دیگه خودش هم تونسته بود کمکی به پسرش بکنه .

از اون روز به بعد حسن هر روز می اومد پهلو پدرش و برای گرفتن مخرج مشترک ازش پول می گرفت .

بعد از چند هفته پدر حسن برای تشکر از معلم حسن با یه زنبیل پر از میوه های خوشمزه می ره به مدرسه

زنگ استراحت بود حسن وقتی پدرش رو دید که داره می ره به طرف آقا معلم احساس خطر کرد و با خودش گفت که ای دادوبیداد که همه چیز خراب شد .

خلاصه پدر حسن رفت به اتاق آقا معلم :

پدر حسن : سلام علیکم

آقا معلم : علیکم السلام مش قنبر چطوری ؟ خوبی ؟ چه خبر ؟ از این طرفا ؟

پدر حسن : خوبم به مرحمت شما . آقا معلم هرچند که زحمتای شما رو با هیچ چیزی نمی شه جبرانش کنی ولی هدیه ی ما رو بپذیرید ( و زنبیل میوه ها رو به آقا معلم داد )

آقا معلم : نه خواهش میکنم شما محبت دارید ما کاری نمی کنیم . دست شما درد نکنه

پدر حسن : نه آقای معلم این حسن ما از وقتی که مادرش ... .

...  و شروع کرد به درد و دل کردن با آقای معلم

پدر حسن : آقا معلم خلاصه امروز اومدم که از زحمتای شما تشکر کنم از روزی که شما به حسن گفتید مشترک بگیره من هر روز برای مخرج مشترک بهش پول میدم .

آقا معلم : چی می گی مش قنبر مخرج مشترک که خریدنی نیست مخرج مشترک یه چیزی مثل جمع و ضرب و تقسیم و از این جور چیزا هست اگه حسن از شما پول گرفته بهتون دروغ گفته .

پدر حسن : راست می گی آقای معلم !؟ اون از بی سوادی من سوء استفاده کرده

از اون روز به بعد پدر حسن تصمیم گرفت بره به نهضت سواد آموزی و سواد یاد بگیره .

نفس کش بیاد جلو

به نظرم ساعت 12:35ظهر بود ومن داشتم می رفتم مدرسه که توی راه آقای خدایاری رو دیدم ،تو دستش یه جعبه بود . خیلی کنجکاو شدم که ببینم توی جعبه چیه. با هم رفتیم به طرف مدرسه. ساعت 12:45 بود که وارد مدرسه شدیم ،صف تشکیل شده بود و یکی از بچه ها داشت دعا می خوند . وارد دفتر شدیم ،تقریبا همه ی معلما اومده بودند . آقای خدایاری جعبه رو  داد دست آقای مدیر . وقتی آقای مدیر در جعبه رو باز کرد دیدم که توی جعبه یه چاقوی کمری خیلی بزرگه ، البته یک چاقوی جیبی هم تو جیب خودش داشت . همین لحظه بود که چند تا از بچه ها وارد دفتر شدند و چاقو را تو دست آقای مدیر دیدند . مدیر با چاقو اونا را تهدید کرد که اگر اذیت کنید با این چاقو گوشاتون رو می برم بچه ها هم که خیلی ترسیده بودند و فکر می کردند آقای مدیر خیلی جدیه افتادن به التماس کردن و قول دادن که دیگه اذیت نمی کنن . درست همین لحظه بود که آقای هوشمندی در حالی که آستینش رو بالا زده بود و یک انبردست تو دستش داشت همراه با یه دانش آموز کلاس پنجمی  وارد دفتر شد.بعد پیش مدیر اومد و گفت : آقای فرزانه من یه مدت شکنجه گر بودم ، هر کسی که زیر دست من می اومد سالم در نمی رفت . الآن هم می خوام با اجازه ی شما با این انبردست ناخنای این دانش آموز رو بکشم تا دفه ی دیگه یادش باشه ناخناش رو کوتاه کنه.آقای فرزانه بعد از یه مکس کوتاه گفت : آقای هوشمندی این بار رو به خاطر من کاریش نداشته باشید، اگر یه بار دیگه دیدم که ناخناش بلنده  حتما شما رو صدا می کنم که تک تک ناخناش رو از ریشه بکشید.

ببخشید اشتباه شد

هر سال که به یه مدرسه ی جدید می رفتم معمولا دانش آموزا از من به عنوان معلم می ترسیدند اما بعد از چند روز که بهشون محبت می کردم با خوشحالی و وجد تمام منو با شخصیت جدیدم می پذیرفتند و خیلی اتفاق های زیبا می افتاد و جواب محبت هایی که بهشون می کردم رو به گونه های مختلف می دادند و تو خونه برای خانوادشون تعریف می کردن........
مدرسه های روستا چند پایه هستند....
یه روز که تو کلاس نشسته بودم و داشتم املای کلاس چهارم رو تصحیح می کردم دانش آموزای کلاس اول داشتند رو نویسی می کردند و هر موقع مشکلی داشتند منو با نام آقا معلم صدا می زدند... ناگهان یه دانش آموز که اسمش فرشید بود با صدای بلند صدام زد : مامان مامان...!
بلافاصله خودش و من و همه ی بچه ها خندیدیم و تا چند روز ورد زبان بچه ها بود.

تدریس اعداد زوج و فرد

در ابتدای تدریس این درس با بچه ها به حیاط رفتیم و بازی با اعداد را اجرا کردیم به این ترتیب که بچه ها در حیاط پراکنده می شوند و من اسم هر عددی را که گفتم ، دانش آموزان با هم تا می توانند دسته های همان قدری درست می کنند و کسانی که در هیچ یک از دسته های جای نمی گیرند سوخته اند.

این بازی را با اعداد مختلف ادامه دادم تا اینکه به عدد "2" رسیدم. چندین بار با تعداد مختلف از دانش آموزان این بازی را با عدد 2 انجام دادم تا جایی که دانش آموزان  با دانستن تعداد خود  پیش بینی می کردند که یک نفر می سوزد یا نه. سپس برای بچه ها چنین تشریح کردم که وقتی که کسی نمی سوزد می گوییم که بچه ها زوج هستند و وقتی یک نفر می سوزد می گوییم بچه ها فرد هستند. به این ترتیب به مفهوم زوج و فرد اعداد پی بردند.

فعالیت مکمل:

بازی "عبور از میدان مین "

به حیاط مدرسه رفتیم در حالی که روی هر یک از موزائیک های حیاط یک عدد نوشته بود. عددها ی زوج و فرد درهم ریخته بودند.

از یکی از دانش آموزان خواستم از روی موزائیک ها به صورت چهار دست و پا عبور کند و خود را با آن طرف برساند. اما حواسش باشد که زیر موزائیک هایی که عدد زوج هستند یک مین کار گذاشته شده  و نباید دست یا پایش را روی آن ها بگذارند .

پس از انجام این بازی بسیار مهیج فقط 4 نفر از دانش آموزان توانستند از میدان مین عبور کنند.

پرورش خلاقیت در دانش آموزان ابتدایی

خلاقیت مفهومی پیچیده و در برگیرنده  ابعاد مختلف علمی، فرهنگی، سازمانی و فردی است. اگر بخواهند در جامعه ای این مفهوم توسعه یابد و به شکلی پایدار تحقق یابد باید در درجه اول شرایط علمی، فرهنگی، سازمانی و فردی آن را به وجود آورند. زیرا اگر شرایط لازم و مناسب علمی فراهم نیاید هر نوع کوشش از نظر کیفیت و محتوا بی نتیجه خواهد ماند. همچنین اگر نتوانیم شرایط فرهنگی و سازمانی تحقق و توسعه خلاقیت را ایجاد کنیم هر چه بکوشیم و توان علمی خود را افزایش دهیم باز هم نمی توانیم به توسعه ای پایدار دست پیدا کنیم. آماده سازی شرایط گام اول پرورش خلاقیت دانش آموزان ابتدایی: اکثر صاحبنظران بر این باورند که اولین گام در پرورش خلاقیت کودکان به وجود آوردن شرایط مناسب در محیط خانوادگی، آموزشی است. کارل راجرز می گوید: واضح است که خلاقیت را نمی توان با فشار به وجود آورد بلکه باید به آن اجازه داد تا ظهور کند. در مورد خلاقیت هم همین وضع صادق است. چگونه می توانیم شرایط خارجی را مساعد بسازیم تا شرایط داخلی تسریع شود و خلاقیت پرورش یابد؟ تجربیات من در روانشناسی مرا به این مطلب معتقد کرد که می توانیم با فراهم کردن امنیت روانی و آزادی، احتمال  ظهور خلاقیت سازنده را افزایش دهیم. آموزش و پرورش برای رشد و خلاقیت و نوآوری در معلم و دانش آموز به ویژه در دوره آموزش ابتدایی به منزله زیربنای تعلیم و تربیت باید درک روشن و صریحی از شرایط موجود به دست بیاورد، در گام بعدی باید بکوشد بر مبنای فلسفه تعلیم و تربیت و اهداف اصولی و معیارهای علمی و معتبر تصویر روشنی از شرایط مطلوب پرورش خلاقیت رسم کند. با ارایه این تصویر می توان به خوبی دریافت که شرایط پرورش خلاقیت در کلاس درس، مدرسه، سازمان آموزش، خانواده یا هر محل آموزشی و پرورشی دیگر، باید به چه صورتی باشد. در نتیجه می توان با کمترین صرف وقت، انرژی، انگیزه و سرمایه در مسیر پرورش و شکوفایی خلاقیت و نواندیشی قرار گرفت.  اما اگر شرایط مناسب علمی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و فردی پرورش خلا قیت را فراهم نیاوریم هر عامل مثبتی در مسیر خلا قیت نه تنها موثر نخواهد بود بلکه به صورت یک مانع عمل خواهد کرد. معلم خلا ق و نقش او در پرورش خلا قیت دانش آموزان:بسیار می شنویم می خوانیم و مشاهده می کنیم که همه درباره شیوه های پرورش خلا قیت دانش آموزان بحث می کنند. در حالی که دانش آموزان در مقام فراگیرنده و شکل پذیر آموزش و پرورش به شدت تحت تاثیر رفتار معلم قرار دارد. در دوره ابتدایی که اثرپذیری، نقش پذیری و انعطاف پذیری بیشتر به چشم می خورد، ضرورت دارد که بیش از پیش از پرداختن به شیوه های پرورش خلا قیت دانش آموزان سعی کنید یک معلم نواندیش، نوآور و خلا ق باشید، زیرا معلم در ابتدای امر آموزش در نظر دانشآموز الگوی قابل اعتمادی است که سبب اثبات یا نفی یادگیری می شود. اگر معلم آموزش خلا قیت را به دانش آموز به صورت کلا می ارائه دهد، ولی خودش الگوی عملی خلا قیت نباشد برای او تناقض و تضاد شناختی به وجود می آورد. اگر در گفتار خود شیوه آموزش و نحوه پرسیدن سوال شیوه برقراری ارتباط عاطفی و نحوه ارزشیابی خلا قی را بروز ندهیم و احساس و عاطفه خود را به شکل خلا قانه ای ابراز نکنیم هر چه تلا ش کنیم نمی توانیم به خوبی آموزش عملی باعث پرورش خلا قیت آنها بشویم. در حقیقت معلم باید با رفتار عملی خود به شکل خلا قانه ای اندیشه ها و افکارش را نمایش دهد و با ابراز احساس عاطفه و شکل های گوناگون کلا می و غیرکلا می خلا قیت، فرصت نمونه برداری ادراکی را برای دانش آموز فراهم کند تا او بتواند به خلا قیت و نوآوری دست یابد.  ضروری ترین گام معلم برای پرورش خلا قیت دانش آموزان تلا ش و کوشش او در پرورش خلا قیت خود اوست. ولی این حرکت نباید سبب شود که معلم از یاد دانش آموزان غافل شود. در اصل این حرکت دو سویه است و از معلم به شاگرد و از شاگرد به معلم باز می گردد. «بی آرتورا - کارین و رابرت بی ساند» درباره نقش خلا قیت معلم در زمینه توسعه خلا قیت در کلا س می نویسد: معلمانی که از خود رفتار خلا ق نشان می دهند، محیط های کلا س درسی به وجود میآورند که خلا قیت را ارتقا می دهند. این معلمان از موانع حسی و فرهنگی در کلا س خود پرهیز می کنند:
-
آثار مطابقت  - ایمان بیش از حد به منطق  - ترس از اشتیاه یا ناکامی  - خود ارضایی  - نداشتن استقلال  - اتکا به قدرت - کمال گرایی. اگر این چند نشانه را در مورد معلم خلا ق و آفرینشگر در نظر بگیریم می توانیم از همین امروز در جهت پویایی و خلا قیت بیشتر خود حرکت کنیمخلا قیت در کلا س:معلم دوره ابتدایی می باید ذهنی فعال، پویا و اطلا عاتی علمی و به روز و کاربردی داشته باشد. معلم دوره ابتدایی باید یک سلسله اصول و مبانی را در جهت پرورش خلا قیت دانشآموزان در کلا س درس در نظر بگیرد تا بتواند دراین زمینه موفق شود. برخی از این اصول به شرح زیر است:1- پرورش خلا قیت در آموزش ابتدایی نیازمند نوگرایی، انعطاف پذیری و تنوع در رفتار، گفتار و تدریس است.

2- اگر معلم ابتدایی پرتکاپو، با انرژی و فعال و با نشاط باشد سبب رشد خلا قیت در دانشآموز خواهد بود.

3- اعتماد به نفس معلم در رشد اعتماد به نفس در دانشآموزان ابتدایی خلا قیت است.

4- خطر پذیری، بارش فکری، یورش اندیشه برای دانشآموز زمینه فن پرورش خلا قیت است.

5- میل به تجربه های آموزشی ناشناخته، ترجیح دادن سادگی به پیچیدگی، طرح سوال، تحریک کنجکاوی، آموزش کشف محیط، جهت  دهی ذهنی  دانشآموز، برای رشد خلا قیت در دوره ابتدایی ضروری است.

6- فشار نیاوردن، تحمیل نکردن دانسته های خود و تقویت مثبت دانشآموز ابتدایی در پرورش خلا قیت تاثیر بسیار دارد.

7- بازی و فعالیت های آزاد و انعطاف پذیر کلا س سبب رشد افکار و احساسات خلا قانه می شود.

8- معلم شوخ طبع، خوش رو و دارای علا یق هنری باعث تحریک در رشد خلا قیت می شود.

9- پرهیز از دانش جدید، روش های تازه، فکر نو، برنامه های جدید و ابراز وجود مانع رشد خلا قیت است.

10- گرایش به روش های تکراری، آموزش از روی عادت، پرسش و پاسخ کلیشه ای، روح خلا قیت را در دانشآموز ابتدایی می کشد.

11-  نداشتن تمرکز ذهنی، تحمل نکردن، ابهام و تضاد وابستگی و انجام فکری نشانه نبود خلا قیت است.

12- رشد علمی، تجربه کلا سی، ارزشیابی مستمر از خود از عوامل رشد خلا قیت است.

پرورش خلا قیت در خانواده:

1- به اندیشه ها، ایده ها و نظرهای فرزندانتان بی اعتنا نباشید و آنها را بی اهمیت و ناچیز نشمارید.

2- فرزندانتان را با داستان، اسطوره و افسانه ها آشنا کنید تا پشتوانه فرهنگی قوی و محکمی در این زمینه داشته باشید.

3- در صورت امکان به فرزندانتان حق انتخاب و آزادی عمل بدهید.

4- با فرزندانتان از رویاها و امیدهای آینده صحبت کنید.

5- طوری رفتار نکنید که گویی فقط آن چه بزرگ ترها انجام می دهند اهمیت دارد.

6- به فرزندتان یاد بدهید چگونه برای کاری که می خواهد انجام دهد پیشاپیش برنامه ریزی کند و آینده نگر باشد.

7- اگر فرزندتان گوشه گیر و خجالتی است در حضور دیگران از او تعریف کنید و برایش احترام قائل شوید و در خلوت در آغوشش بگیرید.

8- ترس و تشویش خود را نسبت به دستگاه های صاحب اقتدار به فرزندتان منتقل نکنید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد