من
همچون زنی رانده از بستر رنجیده ومغمومم
سر گردان در کوهستان
همچون ناله های یک مهجورم
روز من بی تو جامی پر از تاریکیست
اگر سحرگاهان جرعه ای نور از تو
به صدقه نستانم
چرا که من همچون بوته ای درجنگلهای سرد نمورم
که باید نور را از دست مهربان باد گدایی کند
آری مرا که به تنهایی یارای کاری نیست
وقتی ذهنم به کرد وهم مشغول چراست
یاد تو باید همچون گرگ به گله بزند
تا چوپان خفته را از خواب بیدار کند
وقتی پاهایم پای رفتن است
چگونه دور شدن را از خود دور کنم
وقتی چشمم چشم خفتن است
چگونه سراچه ی ذهن را ساحل شریعه ی نور کنم
وقتی ترس زلال تو حاجب این دل نباشد
چگونه دفع شرر نگاه هر هور کنم
روز من بیتو همچون درختیست
که میوه هایش خورشید های گرفته اند
هر سحرگاه به بالینم بیا
و روزهای مرا پر بار کن