هوا مشوش است
باد زمزمه ای را به دوش میکشد
گویی درختان میخواهند از چیزی بگریزند
قطره های باران را ببین
چه خشمگین به زمین می ریزند
تازیانه های آتشین میزند بر زمین آسمان
بر گرده ی این برده ی ناتوان
عرق های ناتوانی اش ببین
پیوسته به دریاهامی ریزند
از جبین
دیده ات یاور نیست
عینکی از عقل بر گوشت بزن
با گوشهایت هم ببین
آسمان
نعره های عارفانه میزند
موید وگوید با من وتو
ای انسان
در اشک پاک من
در زجه ی زمین
بار خود را به دوش
احساس کن و ببین.