من میروم اینک به سحرگه ز شهرم
لیک کس را خبری از من نیست
جز خروسان
که میخوانندبه کام کامگاران
جز غرابان
که می مویندبه یاد روزهای پر زباران
جز درختان
که می رقصند با باد بهاران
من میروم اینک به غربت ز شهرم
لیک بر من نیست نگران
چشم نگارم
هیچکس را بر لب نیست این نغمه
که خدا باشد نگهدارم
اما مرا امید است که در این ره
بود دست خدا یارم
من میروم اینک به غربت زشهرم
لیک کس را از من خبری نیست
حتی سایه ی کوتاهم
میکشد پنجه به دیوار شهر
غربت زده را همرهی همسفری نیست