مردی ایستاده اینجا در نظرم
مات و مبهم
مجسمه وار
پرواز نگاهش را
وجودش گشته قفسی محکم
از تار و پود لباسش میرسد به مشام
بویی از درد و ماتم
رفته از قهمت شکسته اش بالا پیچک تنهایی
پیچاپیچ و پرخم
نه او را ترسیست از جهنم دردل
نه هواییست در سر به بهشت
پس برای چه این جهان را از دست بهشت؟
نه در ذهنش خاطره ای پر یاد است
نه درخت وجودش را
ریشه ای در این دنیا بنیاد است
نه او را یارای بیدادی در محضر داد است
او برای چه اینجا هست نمیدانم
فقط میدانم خدایا
او را صبری زین بیشتر میشاید
صبری آهنین و محکم
تا بایستد اینچنین در نظرم
مات ومبهم!