روزی از روزها یا شایدم در رویایی از رویا ها
من نشسته درکلاس بودم
سرشارازدلهره ووسواس بودم
کلاس خالی بود ازشاگردها
وکیف من خالی بود
از کتاب ها وقلم ها
من دیری بود که منتظر استاد بودم
ناگهان استاد از در وارد شد
صدای عقربه های ساعت
از پس او ساکت شد
استاد گفت با صدایی محکم
کتابت راباز کن
تو به این کار هستی ملزم
ومن گفتم با صدایی لرزان
استادمن در محضرتان شرمسارم
از برای اینکه من
از بی کتابی سرشارم
استاد خندید وگفت چرا داری
ولی خود راتوخود خالی می پنداری
اینگونه باش تا کتابت را بیابی
آگاه باش :
سعادت رادرگل سرخ جویاباش
عاشق پاسخ مبهم معماها باش
پرپر پروانه وغربت شمع را آشنا باش
آزادازهمه بندها امادربندغم ها باش
در جاده ی تنهایی به دنبال تنها ترین تنهاباش
حیران از ادراک سلوک قطره به دریا باش
حال که اینهاشدی بامن باش امانباش
اکنون دردستت بنگر
من نگریستم کتابی دیدم
حیران از عظمت این شعبده شدم
وسرشار از وسوسه ی بازکردن کتاب
ناگهان زنگ به صدا درآمد
استادگفت من هستم توچه؟
من نگاهم به طرف ساعت رفت
عقربه هارفتند باشوروشتاب
دردرونم بود موجی ازجنگ وعتاب
من تصمیم گرفتم که بروم
ومن رفتم
پس از چند قدم
درونم راپرکرد ابرندم
غمگین شدم ازاین همه ستم
دیگر دردستم کتابی نبود
خواستم که برگردم اما
دیگر کلاسی نبود
فقط صدایی شبیه صدای استاد نجوا مینمود
کتابت را باز کن