باز من نالان به یاد آن دو چشمم
باز مبتلای درد بی درمان عشقم
باز بغضی است در گلویم
ویاری نمی کند سیل سرشکم
باز حیرانم در جستجوی مرهمی
باز درانتظار خورشیدم چون شبنمی
بازافتاده در کنج اتاقم
خسته از این همه رنگ ونفاقم
خسته از بیداریهای بامدادم
میجویم کسی که برسد به فریادم.
حافظا ای کهن دوست
باز تو برس به فریادم
بیا و در گوشه ی خیال من
جهانی از نو بساز
بیا و بر مرده ی خیزان من
عالمی از نو بساز
ازغصه مردم همدما
می درساغرم انداز
لشکر غمها ملک دلم را کرده است خراب
بیا ساقی شو و لشکر برانداز
بیا ای دل که ما هم بسان حافظ
برویم به در گاهی که در آن نیست
حاجب و دربان وکبر و ناز
دست براریم
دست نیاز
طلب کنیم از حق گوشه ی نگاهی
بجوییم از او نشان راهی
تمنا داریم از او دیدار معشوق
وخواهیم که نخواهد مارا
چو یاجوج و چو ماجوج
بیا تا از حافظ بجوییم طریقه ی عشق ورزیدن
ازاو پرسیم راه و رسم خوب دیدن
و داد خود بستانیم چو او
از زاهدان ظاهرپرستان
کسانی که غرقه در خوناب تزویرند
دنیاپرستان.
ای که با کلک مشکینخود شانه زنی زلف سخن را
قسمت میدهم به آن قرآن که در سینه داری
مبادا که مرا تنها گذاری
مرا هست در کنج میخانه ات نور امیدواری
مبادا که مرا تنها گذاری.