آه من چه تنهایم
دراین تیغ باران غفلت
وهجوم این اتاق خالی و آبی آرام.
درمیان مردمانی رام
مردمانی که در پس دیواربلند آرزوها خفته اند
مردمانی که به جای آونگ از ساعتهاشهن طناب دار آویخته اند .
ومن چه تنهایم چه تنها مانده ام
در میان هم نسلانی که بانگ جرس صبحگاهی را به نغمه ی دخترکانی فروخته اند
هم نسلانی که در خانه ی هوس زن شعرها ساخته اند
مالهاباخته اند
جانهاباخته اند.
دراین هیاهو وکشاکش تزویر ناگاه
صدایی برخاست
چه صدایی آشناست
گویی بانگ دل است
این دل خسته زمن
که میگوید به من:
که کسی هست که میگیرد دست
خود بجنبان که رفتیم از دست
شوری درسرم افتاد باز
وبه دل گفتم که بازگوی راز
اوگفت آنچه از روز ازل با خود داشت
او بینا چشمی و شنوا گوشی داشت
او به من گفت این راز باز:
که مردمانی نام اوبسیار می آرند به زبان
اما در نهان همواره از او برارند فغان
مردانی نام او بر درودیوارها نوشته اند
اما کسی در سایه سار آن دیوارها نمی نشیند
در بطن آینه نور او جاریست
اما کسی نمیبیند
او در همه دلها هست
همه جاهست
اما در خانه ی خود
آه چه غریب افتادست.
به دل گفتم بیا تا بار همت بربندیم
که گرجز این بگزینیم در بندیم
بیا تا فقط برای او تو بشویم
وبرای همه او بشویم .
ای دل ریسمانی ساز از گیسوی یارم وبه دستم ده
تا برون کشم خود را از باتلاق بستگی ها با آن
وقایقی ساز از چشمان معشوقم ودر دریا نه
تا بیندازم خود را به دریای دلدادگی ها با آن
وبیا عهد بر بندیم که نگوییم هرگز:
که آه من چه تنهایم