صحنه اول
(قسمتی از یک محله که باغی است با دیوارهای مخروبه و یک در بزرگ اهنی.یک تیر چاغ برق و چند درخت در صحنه دیده می شود.یک گاری از انها که برای جمع کردن زباله به کار می اید با زنجیری به تیر چراغ برق قفل شده است.یک حجله و چند پلاکارد تبریک و تسلیت در صحنه دیده می شود که نشان از شهادت کسی دارد.نمایش که شروع می شود چند پسر بچه ی سیاه پوش را می بینم که در صحنه پخش اند و همگی پکر.از بلندگویی که ما ان را نمی بینیم صدای نوحه یا سرود حزین مثلآ «گلبرگسرخ لاله ها»یا...به گوش می رسد.حمزه که یکی از بچه هاست نوحه را با صدایی که قطعآبرای دیگران خوشایند نیست تکرار می کند طوری که کمکم باعث ناراحتی بقیه بچه ها می شود).
رسول:(رو به حمزه)نمی تونی یه خورده یواش تر بخونی؟
حمزه:نه نمی شه!باید این قسمتو با صدای بلند خوند.ببین این طوری...(و باز به خواندن ادامه می دهد)
احمد:(با تمسخر)یکی بره بلند گوی مسجد رو خاموش کنه اقا حمزه جورشه می کشه!
محمود:من برم؟(و اماده می شود تا برود.)
احمد:(محمود را متوقف می کند.)بشین بابا.چه اماده به راهه!
محمود:(با گیجی و دلخوری)پس نرم؟
(کسی جوابش را نمی دهد.او هم شانه هایش را بالا انداخته و سرجایش می نشیند.مدتی به همین منوال می گذرد.حمزه می خواند و باز دیگران را کلافه می کند.)
رسول:(که دیگر طاقتش تمام شده است)اه...حمزه!تو رو قران ول کن دیگه ! مغز منو خوردی با این صدات!
حمزه:خوبه خوبه،نه این که خودت اهنگرانی!
مهدی:کوتاه بیا حمزه،تو هم امروز وقت گیر اوردی ها.
حمزه:چیه باز همتون گیر دادین به ما؟
رسول:حمزه بخوای حال بگیری حالتو می گیریم ها...!
حمزه:اوهوک!خواب دیدی خوش باشه.
رسول:(به سمت حمزه خیز بر می دارد)پس اگر مردی وایستا تا نشونت بدم.
محمود:(کودکانه شادی می کند.)ای دعوا دعوا دعوا...
حمزه:(در حال فرار از دست رسول)بابا یکی این عراقی رو بگیره راستی راستی می خواد ما رو شهید کنه!
(داوود وارد صحنه می شود و حمزه پشت او پناه می گیرد.)
الدخیل اقا داوود!النجات!
داوود:باز چه خبره؟امروز هم ول کن بچه بازی هاتون نیستین؟
رسول:داوود بهش بگو حال نگیره که به امام رضا حالشو می گیریم ها...
حمزه:دلم می خواد!صدام خوبه می خونم!تو هم اگه دوست نداری بپر یه بسته پنبه بگیر بچپون تو گوشات.
مهدی:رسول تو ول کن.نا سلامتی امروز همه عزا دارند ... بذار ببینیم داوود چه خبرهایی اورده.
احمد:داوود حرف بزن ببینیم چه خبره؟
(همه دور داوود جمع می شوند)
داوود:توی مسجد خیلی شلوغ بود همه ی محله جمع شده اند.من هم به زور تونستم برم تو.
مهدی:بابای جلال چی؟
داوود:وایستاده دم در مسجد و به مردم خوش امد می گه.
رسول:ما رو بکو که چقدر اذیتش می کردیم ...
حمزه:یادتونه چقدر می گفتم بابا این کارا خوب نیست اخر و عاقبت نداره؟
رسول:یکی تو راست می گی یکی سردار قادسیه!
داوود:ما که قصدمون ناراحت کردن اون نبود
همه:نه!البته که نبود!
داوود:اگه همه یک وقت هایی سر به سرش میذاشتیم فقط ... فقط می خواستیم کمی تفریح کرده باشیم.
حمزه:ببینم داوود تو که دیدیش حالش چطور بود؟
داوود:هیچی!همین طور تکیه داده به چارچوب در مسجد و زل زده به اسمون.نه حرفی نه گریه ای هیچی ...
رسول:اقام می گه تو این جور وقت ها اگه ادم گریه نکنه و غصه هاشو تو دلش بریزه براش خوب نیست سنگ کوب می کند یه هو.
(دیگران با سر حرف او را تآیید می کنند.)
احمد:راستی عزاشو کجا می گیرن؟
داوود:توی مسجد خودمون می گن وصیت خودش بوده.
مهدی:(به داوود) دیگه خبری نبود؟
داوود:خبر که نه اما اون جوری گه فهمیدم فردا تشییعش می کنن.امروز هم می رن معراج شهدا واسه ی دیدنش.
محمود:ما ه بریم؟
حمزه:اقا رو باش!اونجا ما رو هم راه نمی دن چه برسه به توی نیم وجبی.
احمد:یعنی شما می گین هنوز از دست ما دلخوره؟
رسول:بزار این قضیه تموم بشه و بیاد سرکارش به امام رضا اگه این دفعه اذیتش کنم.
حمزه:شما هر چه که دوست دارین بگین ولی من مطمئنم که اون اینقدر ها هم که شما فکر می کنین از دست ما شاکی نیست.
مهدی:بعد اون همه بلایی که سرش اوردیم ...
حمزه:من جفت گوش های خودم شنیدم ...
رسول:تو اگه گوش هات کار می کرد حرف های مامانتو گوش می دادی که هر شب با دمپایی نیفته به جونت!
(بقیه می خندند.)
حمزه:رسول جلو چشام بابال بزنه اگه دروغ بگم.
داوود:خب!حالا بگو ببینم چی شنیدی.
حمزه:اون روزو یادتونه؟
مهدی:کدوم روز؟
حمزه:اون روز دیگه ...
رسول:رفتیم سرکار حسابی!
حمزه:بابا همون روزی که شما با کمال ناجوانمردی منو تنها گذاشتین و در رفین.
داوود:تقصیر خودت بود می خواستی وقتی که علامت دادم یه تکونی به خودت بدی تا گرفتار نشی.
حمزه:دم شما هم گرم اقا داوود حالا این رسول که به خون من تشنه س خیالی نیست اما ...
احمد:حالا می گی چی شد یا می خوای تا شب واسه ی دو تا کلوم علاعمون کنی؟
حمزه:داشتم می گفتم مگه شما مهلت می دین؟خلاصه جونم ببه شما بگه اون روز وقتی از اقایون ناجوانمرد منوتنها گذاشتن و فلنگو بستن ...
(کمکم صدای حمزه محو می شود و در همان صدای قیل و قال همان بچه ها که اینک در زمان گذشته نقل حمزه را بازی می کنند بر صحنه چیره می شود.)
صحنه دوم
(همان مکان صحنه ی اول.بچه ها در حال بازی هستند.حمزه داخل گاری حمل زباله است.مهدی و احمد در حال هل دادن گاری هستند و داوود و رسول کمی جلوتر از ان ها پشت تیر چراغ پناه گرفته اند.)
داوود:(با دستانش شکل دوربین را ساخته و به دور دست نگاه می کند.) بجنب رسول!بهشون بگو اتیش بریزن نامردا مثل اینکه دارن پاتک می زنن.
رسول:(از طریق بیسیمی فرضی که از یک رادیوی درب و داغان و یک گوشی تلفن ساخته شده است صحبت می کند.)از رسول به حمزه حاج داوود می گه نامردا دارن پاتک می زنن تا می تونین اتیش ...
داوود:(به پس کله ی رسول میزند)این جوری نه ای کیو !با کد رم زبگو شاید شنودمون کنن.
رسول:(با دلخوری)ای بابا!جون حاجی تو هم سخت می گیری ها(ادامه می دهد)از رسول به حمزه اونایی که یادم رفته رمزشون چیه می خوان چیز بزنن.تا می تونین نقل ونبات بریزین تا کوفت کنن.التماس دعا.
حمزه:زرشک ...(می خندد) اگه به نقل و نبات باشه که خودمون می خوریم.
داوود:چی می گی؟
رسول:می گه اگه شهید شدین شفاعت ما رو هم بکنین شاید بعد سال ها انتظار امسال رو بتونیم یه ضرب قبول بشیم.
(بقیه می خندند.حمزه از توی گاری کیسه های زباله را به سمت دشمن فرضی پرت می کند.)
داوود:بپرس وضع چه جوریه؟
حمزه:(داستانش را می بوید)وضع بوداره حاجی جون نقل و نبات هم تمام.
مهدی:اه!هنوز که کلی تهش هست ...؟
حمزه:اونا مال روزه مباداست برادر!
احمد:غلط نکنم تو بعد جنگ تاجر می شی.
حمزه:شماها همه دلتون می خواد شهید بشین بلاخره یکی باید باشه که براتون حلوا خیرات کنه.
داوود:رسول بیا این دوربینو بگیر و دشمنو بپا تا من یه سری به زخمی ها بزنم.
رسول:(دوربین را گرفته و به دور دست نگاه می کند.)حاجی خیلی نزدیک شدن.
حمزه:رحمه الله من قرا الفاتحه ...
داوود:(به حمزه:مزه نریز بی مزه.(رو به رسول)تو برو به بچه ها خبر بده من جلوشونو می گیرم.
رسول:(بدون دوربین با ترس به انتهای کوچه اشاره می کند.)داوود ...داوود ! داره میاد ...
داوود:به خودت مسلط باش برادر ما تا پای جون جلوشون می ایستیم.
حمزه:از خودت مایه بذار برادر !
رسول:بابا عراقیا رو که نمی گم!بابا رمضون ...بابا رمضون داره میاد.
داوود:بابا رمضون؟(رو به بچه ها) اقایون رزمنده ها عقب نشینی تاکتیکی.بابا رمضون داره میاد.
(بچه ها همگی از سمت دیگر فرار می کنند جز حمزه که توی اشغال ها گیر کرده و تا به خودش بجنبد بابا رمضون-رفتگر محله-با جاروی بلندش سر رسیده است.حمزه ارام خودش را داخل گاری مخفی می کند.)
بابا رمضون:(همینطور که از بیرون صحنه به داخل می رود.)اهای ... صبر کنید ببینم وروجکا !مگه دستم بهتون نرسه.(از سمتی که بچه ها خارج شده اند بیرون می رود.حمزه ارام سر خود را از داخل گاری بیرون می اورد.می خواهد از مخفی گاهش بیرون بیاید که با شنیدن صدای پای بابا رمضون منصرف شده و دوباره خود را قایم می کند.بابا رمضون خسته و نفس زنان داخل صحنه می شود.این دفعه رو هم شانس اوردین اما دفعه ی بعد من می دونم و شما.حیف که تا دو قدم می دوم نفسم می گیره.(می نشیند و به گاری تکیه می دهد.)ببین چه عرقی کردم.روجکا ...
اقا معلم:(از سمت مخالف فرار بچه ها با کلی کتاب زیر بغل وارد می شود.)خدا بد نده بابا رمضون باز چی شده؟صدات تا سرخیابون می اومد!
بابا رمضون:(از جایش بلند می شود.)سلام علیکم اقا معلم.حال سرکار خوبه اینشالله؟خانواده در صحتن؟
اقا معلم:شکر خدا همگی خوب و سلامتیم چطوری؟نگفتی قضیه چی بود؟
بابا رمضون:چی بگم والله!از این شاگردای ناقلای خودتون بپرسین که تا غافلشون می شم با یان گاری محله رو میذارن رو سرشون من پیر مرد و می دوونن دنبال خودشون.
اقا معلم:(می خندد) پس دوباره سربهسرت گذاشتن؟!
بابا رمضون:سریه سر که چه عرض کنم هر چی اشغال توی گاری بوده پخش و پلا کردن توی کوچه مثلا که چی؟که اینا بمبه و می ریزند رو سر عراقیا!
اقا معلم:خونتو کثیف نکن.فردا که اومدن مدرسه به اقای جعفری میشناسیش که؟اقای ناظمو می گم بهش می گم یه خورده ادبشون کنه تا حالشون جا بیاد.
بابا رمضون:(کمی فکر می کند) ای بابا اقا معلم گناه دارن طفلکی ها ... کاری نکردن که یه خورده بازیگوشی کردن.خب اقتضای سنه.شما که ماشالله سرت تو کتابه و این چیزها رو بهتر از ما بیسوادا می دونی.
اقا معلم:پس همچینم ازشون دلخور نیستی ...
بابا رمضون: خب دیگه چیکار کنم؟ اینام مثل اولاد خودم.راستیاتش اقا معلم از وقتی که جلالم رفته تنها دلخوشی منم همین بچه هان.هر وقت نگاهشون می کنم یاد بچه گی های اون می افتم.
اقا معلم:راستی چه خبر از جلال؟
بابا رمضون:هیچی!یه دو-سه ماهی می شه که خبری ازش ندارم.سابقآهر دوسه هفته ای یک بار برام نامه می داد اما چند وقته که خبری ازش ندارم.
اقا معلم:به دلت بد نیار.خب جنگ دیگه یه وقت می بینی اجازه ندارن نامه بنویسن به خاطر مسائل امنیتی.
بابا رمضون:چه می دونم والله؟ما که دیگه توکل کردیم بر خدا.
اقا معلم:(می خواهد مسیر صحبت را عوض کند)عوضش این بچه ها حسابی سرتو گرم کردند ...(از داخل گاری صدای جابه جا شدن حمزه ان دو را متوجه حضور او می کند.)
بابا رمضون:(با صدای ساختگی)اره اقا معلم این بچه ها غنیمتن اما امان از دست اون تپله حمزه رو می گم پسر اقای مظفری.از دست اون یکی دیگه ذله شدم.مگه به چنگم نیفته ...
حمزه:(ترسیده و در حال گریه از سر جایش بلند می شود.)به خدا تقصیر ما نبود اقا ... اصلآنمی دونیم چرا هر چی می شه به پای ما نوشته می شه؟
اقا معلم:عجب!پس تو این همه مدت اینجا بودی؟
بابا رمضون:خوب گیر اوردم.(گوش او را می گیرد)حالا هم تلافی اذیتاتونو در می ارم هم به خاطر فال گوش وایستادن حسابتو می رسم.
حمزه:بابا رمضون غلط کردم!بی جا کردم!اشتباه کردم!تو رو خدا این دفعه رو ببخش.بابا شما که منافق بازی در نمی اوردی همین دودقیقه پیش داشتی می گفتی که مثل پسراتیم.
اقا معلم:بابا رمضون!این دفعه رو به خاطر من گذشت کن.
بابا رمضون:امکان نداره!اصرار نکن اقا معلم که روت زمین می افته.
حمزه:ای داد!عجب گیری افتادیم.بابا فکر کن ما هم جلالیم دیگه ...(کمی مکث می کند.)خوب یه خورده چاق تر چه عیبی داره؟
(بابا رمضون و اقا معلم به خنده می افتند.حمزه از این فرصت استفاده می کند و می گریزد.ان دو همچنان می خندند که صحنه به انتها می رسد.)
صحنه سوم
همان مکان صحنه اول.حمزه از نقل ماجرا فارغ شده است).)
رسول:حمزه!تو رو خدا راست می گی؟
حمزه:دروغم چیه؟
مهدی:من که خیلی دلم براش می سوزه.
احمد:منمم همینطور خصوصآ بعد این چیزهایی که حمزه گفت.
حمزه:ما اینیم دیگه ...
رسول:نمی تونستی اینا رو زودتر بگی؟
حمزه:گفتن اطلاعات به دشمن ندیم!
رسول:با مزه!
داوود:اخه بگو از بین این همه ادم این اتفاق باید برای اون بیفته که جز همون یه پسر هیچکی رو تو دنیا نداشت؟
احمد:کاش می شد کاری براش کرد.
داوود:مثلآ چه کاری؟
احمد:چه می دونم!مثلآیه کاری دیگه.
مهدی:هیچ کاری جای خالی جلال رو پر نمی نه ،می کنه؟
(بقیه به علامت«نه» سر تکان می دهند.ناگهان از بیرون صحنه صدای همهمه و بعد صلوات بلند می شود.)
رسول:انگار خبریه ...
داوود:به نظرم می خوان برن معراج.
حمزه:بزنین بریم.
مهدی:کجا؟مارو که نمی برن
احمد:شایدم بردن
رسول:شاید.
داوود:پس بجنبین تا نرفتن.
(همه به سمت صدا می روند.)
محمود:وایستین!منو یادتون رفت.
(احمد و مهدی بر می گردند.زیر بغل های محمود را می گیرند و در حالی که پاهای او روی هوا تاپ می خورد به دو از صحنه خارج می شوند.صحنه به انتها می رسد.)
صحنه چهارم
(همان مکان صحنه ی اول.بچه ها در حال شستن و برق انداختن گاری بابا رمضون هستند با پارچه های ورمالیده استین های بالا زده و البته با سرو صدا).
احمد:یواش رسول! چی کار می کنی؟پاشیدی رو لباسم.
رسول:خوبه دیگه!مججانی لباساتو شستم بده ؟
مهدی:شما می گین خوشش میاد؟
داوود:معلومه که خوشش میاد چرا که نه؟
حمزه:احمد!الهی بیفتی تو نهر القمه برو یه سطل اب تگری وردار بیار.
رسول:یه سطل اب تگری واسه ی چی؟
حمزه:می خوام بخورم.
رسول:یه سطل؟! بپا از تشنگی هلاک نشی!
حمزه:تورو سننه؟هر وقت به تو گفتن توی قطره چکون اب بیار!
احمد:می خوای اصلا یک شلنگ بکشم راحت باشی...
(همه می خندند.)
محمود:من برم شلنگو بیارم؟
احمد:باز تو خودتو قاطی کردی؟
محمود:یعنی نرم؟
احمد:بپر وردار یه پارچ اب بیار حواستم باشه که مامان نفهمه.
(محمود برای اوردن اب از صحنه خارج می شود.)
حمزه:(محمود را خطاب قرار می دهد.) اگر مامانت اصرار کرد عیبی نداره شربتم قبول می کنیم.
(حالا بچه ها خسته از کار هر کدام در گوشه ای از صحنه ولو می شده اند.)
رسول:فقط خدا کنه خراب نشه.
داوود:تو هم که هی نفوس بد می زنی!واسه چی باید خراب بشه؟
احمد:اخه با این یکی دو باری که ما تمرین کردیم یک وقت دیدی وسط کار ناجور شد.
مهدی:هنوز که وقت داریم بیشتر تمرین می کنیم.
حمزه:اگه می ذاشتین من تکخون باشم ... چی می شد؟ همچی چهچهه می زذم که کویتی پور همه نواراشو یه جا اتیش بزنه.
رسول:به همین خیال باش.مگه می خوایم مردم بعد مراسم نماز وحشت بخونن؟
محمود:(با پارچ اب از راه می رسد.)من اومدم.
حمزه:(پارچ اب را می گیرد)ای که دستت درست اقا محمود.بده ککه(می خواند) بر لب دریا لب دریا دلان خشکیده است ... از عطش دل ها کباب است و ...
داوود:بجنب حمزه ! وقتمون تنگه.نفری یه قلپ بخورید تا صداتون وا بشه بعد تا کوچه خلوت یه چند دور بگیریم.
(حمزه پارچچ اب را به دهن برده و بی وقفه می نوشید.)
مهدی:یه چند قطره هم نظر ما کن!
حمزه:چه فرقی داره؟ من بخورم انگار شما خوردید.مگه نشنیدی که می گن دل به دلل ...
داوود:(حرف او را قطع می کند.) حمزه ...
حمزه: خیله خوب بابا ... بیا مال شما ایثار میثارم که یخده!
(دیگران هم به نوبت اب می خورند.)
داوود:خیلی خب! هرکی سر جای خودش.ببینم محمود قسمت خودشو حفظه؟
احمد:فوت اب!دیشب تا دیر وقت باهاش تمرین کردم.
(بچه ها به حالت یک گروه سرود می ایستند.چند لحظه بر ان ها سکوت حاکم می شود.)
رسول:راستی چه جوری می خواین علامت بدین که شروع شد؟
داوود:راست می گی ها ... کسی چیزی به فکرش نمیرسه؟
حمزه:چطوره من یک مشت بکوبم تو ملاجش؟
محمود:اه!قبول نیست اگه بخواد بزنه قبول نیست.
مهدی:من می گم حمزه که پشت سرشه یواشکی بزنه به پشتش.
حمزه:بازم عقل خودم.
داوود:باشه فقط یک جوری نزنی که پرت بشه تو جمعیت.
حمزه:ای بی چشم.
داوود:شروع کنیم.
(حمزه علامت می دهد.)
محمود:بسم الله الرحمن ارحیم.سرود مرگ ... سرخ یاران ... از مسجد امام صادق ... شهادت می کند ...
حمزه:زکی بابا!معلومه فشرده تمرین کردی خسته نباشی!
محمود:به امام یادم بودها ... نمی دونم این حمزه چه جوری زد که یادم رفت.
داوود:گفتم که نباید هولش بدی.(رو به حمزه)تو هم یواش بزن به پشتش.
حمزه:باز افتاد گردن من!
داوود:حرف نباشه دوباره ...
(حمزه دوباره علامت می دهد.این بار ارام تر)
محمود:بسم الله الرحمن ارحیم.گروه سرود ... مسجد امام صادق تقدیم می کند:سرود مرگ سرخ ایرن به مناسبت شهادت شهید جلال کاظم پور.
(هنوز بچه ها شروع به خواندن نکرده اند که اقا معلم وارد می شود.شکل گروه سرود به سرعت به هم خورده و بچه ه به اقا معلم سلام می دهند.)
اقا معلم:سلام اقایون مودب!چیه چند روزیه که مرموز شدین؟!دیگه صداتون محله رو از جا ور نمیداره؟!
داوود:اقا اجازه!داشتیم تمرین سرود می کردیم.
مهدی:اجازه اقا!واسه شب چهلم جلال .
اقا معلم:افرین چه کار خوبی اما چرا اینجا؟
رسول:اجازه اقا از حمزه بپرسین اقا.
حمزه:اقا اجازه به خدا ما کاری نکردیم.فقط خواستیم یه دهن پشت میکروفن!
حمزه:خب بله!یه دهن پشت میک...روفن بخونیم که حسن اقا خادم مسجد ناراحت شد و انداختمون بیرون.
اقا معلم:عجب!که اینطور.
محمود:اقا معلم:تازه گاری بابا رمضون رو هم انداختیم.
اقا معلم:احسنت به شما!نه مثل اینکه راستی راستی یه چیزایی داره اتفاق می افته و ما بی خبریم ...
داوود:اجازه!ما گفتیم شاید وقتی برگرده سرکار خوشحال بشه.
(تآیید بچه ها)
اقا معلم:البته که کار خوبی کردین ولی ... ولی فکر نکنم دیگه این گاری به درد بابا رمضون بخوره.(بچه ها با نگاهی پرسشگر همدیگر را نگاه می کنند.اقا معلم ادامه می دهد.)بگیرید بنشینید باید یه چیزایی رو بهتون بگم.(همه دور اقا معلم می نشینند و ادامه می دهد.)ببینید بچه ها هر ادمی یه زمانی پیر می شه ...
حمزه:اجازه اقا ما یه معما بگیم؟
رسول:خروس بی محل نشو حمزه!
اقا معلم:عیبی نداره بذار بگه(رو به حمزه)بگو معماتو.
محمود:(وسط حرف او می پرد)ادم!
حمزه:لوس!اقلآ بذار تا تهش بگم.
اقا معلم:خیله خب ناراحت نشو معمای خوبی بود بله داشتم می گفتم ادم که سنی ازش می گذره پیر می شه و وقتی هم که پیر شد احتیاج به استراحت بیشتری داره.اون وقت چی می شه؟
حمزه:اجازه!سه پا!
(همه می خندند)
اقا معلم:نه!بازنشسته می شه.
مهدی:اجازه مثل بابای ما که دیگه نمی ره سر کار.
اقا معلم:افرین حالا بابا رمضون هم به سنی رسیده که باید باز نشسته بشه.
داوود:ولی بابا رمضون که ... اقا اجازه!ولی بابا رمضون که هنوز پیر پیر نشده؟
احمد:اجازه!اگه پیر شده پس چه جوری این سطلای بزرگو مثل اب خوردن ور می داره؟
اقا معلم:شاید به قول شما بابا رمضون خیلی زیاد پیر نباشه یعنی از لحاظ سنی اما اتفاقی که برای او افتاده خیلی روش اثر گذاشته ...
احمد:یعنی شهید شدن جلال؟
اقا معلم:بله ... می دونید بچه ها شاید شما نتونید خوب حرفایی رو که می گم درک کنید ولی غم از دست دادن فرزند اونم تنها فرزندخیلی سخته.بعد از اون جریان بابا رمضون به استراحت بیشتری احتیاج داره.
داوود:ولی ... اجازه! ولی ما اونو خیلی دوست داریم.نمی خوایم از پیشمون بره.
(تآیید بچه ها)
اقا معلم:همه اهل محل بابا رمضونو دوست دارند ولی چاره ای نیست.این کار به خاطر خودشه.
محمود:اقا معلم!بابا رمضون بره اون وقت کی محله رو تمیز می کنه ؟
اقا معلم:تو غصه اونو نخور.بابا رمضون که به سلامتی باز نشسته شد حتمآ یکی دیگه رو می فرستند جاش.
داوود:اقا اگه مشکل تمیز کردن محل است که ما قول می دیم بهش کمک کنیم
(همه تآیید می کنند)
اقا معلم:اولآ که موندن و نموندن بابا رمضون دست منو شما نیست.ثانیآ من مطمئنم اگه شما به درس و مشقتون برسید بابا رمضون بیشتر خوشحال میشه.حالا هم بهتره به جای این حرفا برید خونه و کارهای فرداتون حاضر کنید.(از جا بلند می شود بچه ها هم همینطور)منتظرم ببینم سرودتون چه جوری از اب در میاد.خداحافظ.
بچه ها:(با پکری)خداحافظ.
(اقا معلم می رود و بچه غصه دار هر یک در گوشه ای می نشینند.)
احمد:ای بخشکی شانس!
حمزه:فاتحه همه زحماتمون خونده شد.
مهدی:مارو باش که می خواستیم کارامونو جبران می کردیم.
رسول:داوود!یه چیزی بگو چرا ساکتی؟
داوود:نباید بذاریم ...
همه: ها؟چی؟
داوود:نباید بذاریم این اتفاق بیفته.
رسول:اخه چه جوری؟
داوود:من یک نقشه ای به فکرم رسید.
همه:نقشه؟!
حمزه:جانمی جان.قضیه داره هیجان انگیزناک می شه.
احمد:چه نقشه ای داوود؟
داوود:یه نقشه خوب ...
مهدی:فقط خدا کنه از اون نقشه هایی نباشه که اخر و عاقبتش یه دست کتک مفصله!
داوود:غصه نخور.اولآ که کتک نداره دومآ که کتک نداره سومآ اگه کتک داشت ...
بچه ها:همگی با هم می خوریم.
(بچه ها دور هم جمع شده و پچ پچ می کنند.پس از مدتی حرفهایشان به پایان می رسد.)
داوود:چه طوره؟
رسول:حرف نداره!به امام رضا حرف نداره!
مهدی:فقط باید مواظب باشیم که کسی بوییی نبره.
حمزه:(رو به محمود)وای به حالت اگه دهن لقی کنی.
احمد:بچه گیر اوردی؟صد نفر باید خودتو بپان!
داوود:باید قول بدین که لام از کام وا نکنید.اگه کسی حرفی بزنه دیگه رفاقت ...
همه:بی رفاقت.
داوود:حالا تا کسی بهمون شک نکرده برین و منتظر وقتش بشین.
(همه با هم دست می دهند و هر کس از سویی خارج می شود.)
صحنه پنجم
(همان مکان قبلی.کوچه به طرز قابل ملاحظه ای پر از اشغال و درهم و برهم است.پس لز چند لحظه از بیرون صدای کشیده شدن جارو بر سطح زمین شنیده می شود و سپس رفتگر جدید محله وارد می شود.)
رفتگر:(چند لحظه با تعجب به اشغال هایی که روی زمین ریخته شده نگاه می کند.)ای بابا!اینجا رو که همین نیم ساعت پیش جارو زدم این همه اشغال از کجا پیدا شد؟(شروع به جارو کردن زمین و جمع کردن اشغال ها می کند.)عجیبه والله !پس بابا رمضون چی می گفت که اهل این محله خودشون بیشتر دلشون واسه ی تمیزی محلشون می سوزه؟(لحظه ای مکث می کند)نکنه جنی چیزی ...(به حرف خود می خندد.)ای بابا تو هم زده به سرت ها!جن و من کجا بود؟!خیالاتی شدی؟(دوباره شروع به جاروزدن می کند.ناگهان ازبیرون صحنه کاغذ مچاله شده ای به سمتش پرتاب شده به پشتش می خورد.رفتگر جا می خورد.)این دیگه چی بود؟(از سمت دیگر صحنه کاغذ مجاله شده ی دیگری پرت شده و به او اصابت می کند.)نخیر مثل این که یکی با ما شوخیش گرفته ... اهای !کیه اونجا؟چیکار می کنین؟ (از دو سوی صحنه مقداری کاغذ مچاله شده به سمت او پرت می شود.)ده نکنید ده!اگه عصبانی بشم هر چی دیدین از چشم خودتون دیدین ها ... (باز هم کاغذ به سمت او پرت می شود رفتگر حالا عصبانی شده است.)خیله خب! فقط یادتون باشه که خودتون خواستید.
(با جارو به سمت بیرون حمله می کند.از دور صدای بچه ها که می خندند و دور می شوند شنیده می شود.)
صحنه ششم
(بچه ها توی کوچه در حال خرابکاری هستند عده ای د رگوشه و کنار کوچه اشغال پخش می کنند و عده ای دیگر روی دیوار شعار می نویسندشعارهایی چون):«اعلام حمایت همه جانبه از بابا رمضون»،«ما رفتگر نمی خواهیم بابا رمضون می خواهیم»،«محله تمیز با بابا رمضون عزیز»...
رفتگر:(از بیرون صحنه داد می زند)ده نکن بچه ! اون اشغاله رو پخش و پلا نکن ! دیوارا رو چرا خط خطی می کنین؟
داوود:بچه ها در برین که اومد.
بچه ها فرار می کنند و رفتگر سر می رسد.))
رفتگر:(عصبانی)مگه به چنگم نیفتین.دماری از روزگارتون در بیارم که مرغای اسمون به حالتون گریه کن.
بچه ها:(از بیرون شعر می دهند.) خورشت قیمه با سالاد،بابا رمضون باید بیاد!نون و پنیر و بامیه ،بابا رمضون چه عالیه !
رفتگر:(مستآصل و خسته می نشیند.)خدایا کرمتو شکر ... مای بنده بی مقدار چه گناهی کرده بودیم که گرفتار این وروجکا شدیم؟به خود خداییت دیگه امانمو بریدن.نمی دونم چه هیزم تری بهشون فروختم که این جور باهام لج افتادن؟! کاش از روز اول می تونستم یه «نه» به دایی رمضون بگم وایستم سر همون کار خودم.چه کنم که نشد روی دایی پیرمو زمین بندازم.(دوباره ازخارج صحنه صدای شعار بچه ها به گوش می رسد. رفتگر از جای خود بلند شده و انها را مورد خطاب قرار می دهد.)اگه فکر کردین با این کارا منو از میدون در می کنین کور خوندین.اگه جرآت دارین وایستین تا بیام ...(به سمت انها یورش میبرد.)
صحنه هفتم
بچه ها با افسردگی توی کوچه ولو شده اند.هیچکس حوصله ی صحبت کردن ندارد.))
رسول:هیچ فایده ای نداره.
احمد:بیخودی خودمون رو خسته می کنیم.
حمزه:این همه بلا سرش اوردیم طرف ککش هم نگزید.
مهدی:باید از اول می دونستیم که ایشون بیدی نیست که از این بادا بلرزه.
داوود:درسته باید نقشه عملیاتو عوض کنیم.
حمزه:نه تو رو خدا باز نقشه! باز نقشه؟
داوود:چاره ای نداریم راهیه که اومدیم حالا باید تا تهش بریم.
احمد:از کجا معلوم که این نقشه هم مثل اولی بادش خالی نشه؟
داوود:وقتی که دشمن از خودش مقاومت نشون می ده باید چی کار کنیم؟!
حمزه:باید ولش کنیم به امون خدا و بریم پی کارمون!
(بچه ها می خندند.)
داوود:بر عکس باید فشار و زیاد کرد ...
رسول:من که چیزی نفهمیدم.
محمود:یعنی فشار بدیم مگه نه داوود؟
احمد:باز تو خودتو قاطی کردی؟
داوود:اگه این دفعه نقشمون بگیره دیگه کار تمومه.
مهدی:حالا این نقشه چی هست؟
داوود:بیاین جلوتر تا براتون بگم.(بچه ها دور داوود حلقه می زنند و او پچ پچ کنان نقشه اش را شرح می دهد.) چه طوره؟
مهدی:بد نیست.
حمزه:چی چی رو بد نیست؟ خطرناکه ! اگه گیر بیفتیم دخلمون اومده.
رسول:اما به خطرش می ارزه اگه بگیره البته ...
داوود:می گیره.به شرط این که هر کس کار خودشو خوب انجام بده.
احمد:پس یه دور دیگه وظیفه ها مونو مرور می کنیم.
داوود:باشه.(به مهدی اشاره می کند.)
مهدی:من باید سر کوچه وایستم و وقتی که رسید علامت بدم.
داوود:علامتمون چی شد؟
مهدی:چطوره صدای خروس در بیارم این جوری: قو قولی قوقو ...
حمزه:ای کیو!خروس صبح می خونه نه شب!
رسول:برای اولین بار تو عمرت یه حرفه حسابی زدی حمزه!
داوود:خروس نه خیلی تابلوئه ... (فکر میکند)مرغ به نظرم بهتره.
مهدی:قد قد قدا ... یعنی باشه.
داوود:خب بعد چی؟
رسول:منکه علامتو شنیدم می پرم روش.
داوود:درسته.فقط باید حواست باشه که دقیق روش بپری جوری که غافلگیر بشه ... وبعد؟
حمزه:بعد ارتیستای اصلی که منو احمد باشیم سر می رسیم و ...
احمد:می کنیمش تو کیسه.
داوود:منم سریع در کیسه رو می بندم.
مهدی:می گم ... نکنه اون تو خفه بشه؟
داوود: اولآ که کیسه رو سوراخ می کنیم که هوا بهش برسه دومآ همین که حرفامونو بهش گفتیم و ازش قول گرفتیم که از اینجا بره تا بابا رمضون بر گرده از اون تو درش می اریم بعدشم ...
همه:شتر دیدی ندیدی!
محمود:پس من چی؟
داوود:تو بهتره که خونه باشی تا مامانت شک نکنه.
محمود:تو رو خدا اخه منم ...
احمد:همین که داوود گفت.امشب تو خونه می مونی.
داوود:خیلی خب! حالا بهتره متفرق بشیم.قرارمون ساعت نه همین جا.
(بچه ها از صحنه خارج می شوند.)
صحنه هشتم
(شب همان کوچه.بچه ها هر کدام سر پست های خود به کمین نشستند.نور صحنه بسیار کم است.به گونه ای که به سختی می توان ان ها را دید.پس از مدتی صدای پایی شنیده می شود.بچه ها اماده می شوند.حالا چهره فردی که در حال وارد شدن به صحنه است برای ما واضح می شود،اقا معلم.اما بچه ها که خودشان را قایم کرده اند متوجه این امر نمی شوند.مهدی که موضوع رو فهمیده سعی می کند بچه ها را مطلع کند.)
مهدی: اق ... اق .... اق ...
رسول:(ارام) این دیگه چه جور قد قد کردنه؟
احمد:من چه می دونم!بالاخره علامت دیگه یالله معطلش نکن.
(رسول روی سر اقا معلم پرید و حمزه و احمد هم او را داخل کیسه می کنند.داووود هم به سرعت خودش را به ان ها رسانده و سر کیسه را می بندد.)
داوود:اینم از این ... عملیات با موفقیت انجام شد حالا دشمن در اسارت ماست.
اقا معلم:(با صدای خفه و نا مشخص از توی کیسه) این چه کاریه؟منو بیارید بیرون ببینم!
(حالا همه بچه ها دور کیسه جمع شده اند غیر از مهدی که گیج و ترسان زبانش بند امده و از دور به انها نگاه می کند.)
داوود:خوب گوش کن اقای رفتگر! این اخطار اخره !اگه فردا رفتی و بابا رمضون برگشت که هیچی و گر نه ... و گرنه ... (فکرمی کند) و گر نه قرار بود چی کار کنیم ؟
رسول:نمی دونم ... و گرنه توی نقشمون نبود.
داوود:خیله خب!و گرنه همین دیگه.
حمزه:فکر شناسایی کردن ما رو هم از سرت بیرون کن.ما اونایی که فکر می کنی نیستیم یه بچه های دیگه ایم.
احمد:باز تو سر خود حرف زدی؟
اقا معلم:منو بیارید بیرون ...
داوود:(به مهدی) تو چرا اونجا وایستادی ؟ بیا جلو نترس اوضاع صد در صد تحت کنترله.
مهدی:(با لکنت) بچه ها ... اون ... اون...
حمزه:قد قد قدا ... اون چی ؟
مهدی:اونی که ... توی کیسه کردیم ... رفتگر نیست.
رسول:رفتگر نیست ؟یعنی چی؟
داوود:اگر رفتگر نیست پس کیه؟
مهدی:به نظرم ... اقا معلمه .
همه:چی؟
حمزه:برای شادی روح دوستان فاتحه!
داوود:پس چرا زودتر نگفتی؟
اقا معلم:وا کنید در این کیسه رو!
رسول:بابا وا کنید دیگه !
احمد:بیچاره شدیم ...
(داوود در کیسه را باز می کند.معلم عصبانی از داخل کیسه خارج می شود.
بچه ها:(با ترس و مودبانه) سلام اقا معلم.شب شما بخیر.با اجازه ...
(می خواهند عقب عقب از صحنه خارج شوند)
اقا معلم:صبر کنید ببینم.این مسخره بازی ها چیه؟داوود!بیا جلو ببینم.
داوود:اجازه!بله قربان.
اقا معلم:تو که بزرکتر اینایی بگو این کارا چه معنی داره؟
داوود:اجازه اقا!ما نمی خواستیم که شما ...
اقا معلم: بله متوجه شدم که می خواستید اون بنده خدا رو اذیت کنید.سوالم اینه که واسه چی؟مگه اون چه ازاری به شما رسونده؟غیراز این که از وقتی اومده اینجا به اندازه ده نفر کار کرده تا خرابکاری های شما رو جبرا کنه؟
حمزه:خرابکاری های مارو اقا!
اقا معلم:بله خرابکاری های شما !فکر کردید خبر شاهکاراتون به گوش من نمی رسه ؟خط خطی کردن دیورا،پخش کردن اشغالا تو محله،تازگی ها هم که ماشالله همگی شاعر شدید خورشت و قیمه و سالاد ،بابا رمضون باید بیاد!
رسول:اقا اجازه!به امام قصد بدی نداشتیم فقط می خواستیم کاری کنیم بلکه بابا رمضونو برگردونن سر کار.
اقا معلم:واسه همینم تا تونستید این بنده خدا رو اذیت کردید.(بچه ها خجالت زده سرشان را پایین می اندازند.)اصلآ شما می دونید اونی که این قدر عذابش دادید کیه ؟
احمد:رفتگر جدیده دیگه اقا.
اقا معلم:بله ولی می دونید این رفتگر جدید خواهر زاده بابا رمضونه؟
بچه ها:نه!!
اقا معلم:می دونید که بابا رمضون خودش اصرار کرده که بیاد به محله ما؟
بچه ها:نه!
اقا معلم:بایدم ندونید اونقدر سرتون شلوغ بوده که وقت فهمیدن اینا رو نداشتید.
مهدی:به خدا اقا نیت ما خیر بوده.
اقا معلم:(به کیسه لاشاره می کند)معلمه!
داوود:اقا تو رو خدا مارو ببخشین.
اقا معلم:اونی که باید شما رو ببخشه من نیستم
حمزه:جبران می کنیم اقا.
اقا معلم:خدا کنه که اینجوری باشه.حالا برگردید برید خونه هاتونو به این کارایی که کردید فکر کنید شاید لااقل از این ماجرا یه درس عبرت بگیری.
بچه ها:چشم اقا.
(به سرعت از صحنه خارج می شوند.پس از چند لحظه حمزه بر می گردد.)
حمزه:اجازه اا ... می شه ...
اقا معلم:باز دیگه چیه؟ حتآ می خوای بگی به پدر و مادراتون چیزی نگم! خیله خب ،اگه ...
حمزه:نه اقا می خواستیم بگیم ... می شه لطفآاون کیسه ی ما رو بدین ببریم؟مال انباری مادر بزرگمونه.
اقا معلم:حمزه!برو تا خونم دوباره به جوش نیومده.(حمزه به سرعت در می رود.اقا معلم کمی به کیسه نگاه می کند)ای خدا شکرت ... اینا دیگه چه وروجکایی هستند؟
(می خندد و از صحنه خارج می شود.)
صحنه نهم
همان کوچه بچه ها در حال صحبت کردن هستند.))
حمزه:گل ها رو خودم بهش می دم.
رسول:لوس نشو حمزه.
احمد:داوود بده بهتره.
حمزه:اخه خودم درست کردم.
مهدی:اوه ... تو هم با این چهار تا شاخه گلت !
حمزه:پس لااقل بذارین مقاله رو بخونم.
داوود:از پسش بر میای؟تپق نمی زنی؟
حمزه:خیالت جمع.چنان بخونم که مثل ابر بهار زار زار گریه کنه.
(داوود کاغذی را به حمزه می دهد.پس از چند لحظه محمود دوان دوان وارد می شود.)
محمود:بچه ها اومد!بچه ها اومد!
رفتگر:باز چه کاسه ای زیر نیم کاسه دارید؟
داوود:(به پهلوی حمزه می زند) بخون دیگه حیف نون.
حمزه:(از روی کاغذ می خواند) اقای رفتگر عزیز سلام.ما بچه های باغ محله از زحمات شما قد ... قد ...
بچه ها:قدردانی !
حمزه:بله قدردانی کرده و به خاطر مسائلی مانند ... مانند ... چیزهایی که خودتان می دانید از شما پوز ...پوز ...
بچه ها:پوزش !
حمزه:خودم می دونم.هولم نکنین ... بله پوزش می خواهیم.با احترامات زیاد و عر ... عر ...
رسول:عرض بابا!تو که ابرومونو بردی.
حمزه:تقصیر این خط خرچنگ قوباغه ی توئه ...
رفتگر:راستی راستی این حرف ها مال شماست؟
بچه ها:بله
رفتگر:یعنی باور کنم که کلی تو کارتون نیست؟
بچه ها:بله.
رفتگر:(به داوود)پس اون چیه پشت سرت قایم کردی؟تیر کمون؟
داوود:(دسته ی گل را به سمت او می گیرد.)یه دسته گل برای شما که مارو ببخشین.
رفتگر:(دسته ی گل را می گیرد)حالا که بچه های خوبی شدین منم شما رو می بخشم
احمد:چه خوبه که با هم دوست شدیم.
رفتگر:حالا که با هم دوست شدیم راه بیفتین بریم.
بچه ها:کجا؟
رفتگر:باهم بریم پیش بابا رمضون و این دسته گل رو از طرف هممون به اون بدیم.
مهدی:پیش به سوی بابا رمضون!
(همه به سمت خارج از صحنه به را می افتند.)
رفتگر:حتمآ که پول تو جیبیتونو بالای این گلای قشنگ دادین؟افرین بچه های خوب.
حمزه:نه بابا از توی پارک کندیم.
بچه ها: حمزه ...
حمزه: چیه؟باز خراب کردم؟
رفتگر:(با تهدید)که از توی پارک کندین ها؟ صبر کند ببینم.
(بچه ها در می روند و او هم به دنبالشان.صحنه به پایان می رسد.)
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی ، کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که تو بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست
بخند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام:$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$
جیبت پرپول[چشمک]
سرت سلامت[قلب]
وبت پربار[لبخند]
قشنگ وعالی بود[گل]
مؤفق باشی درهمه امور..... [گل][گل][گل][گل][گل] [گل][گل]
[گل][گل][گل] [گل][گل][گل][گل][گل] [گل][گل][گل]
salam
be soorate etfaghi va az google varede weblaget shodam
az inke dasti dar neveshtan dari kheyli khoshhalam
mikhastam ye lotfi bokoni va to weblage man ye nazar bezari
nazare shoma baram moheme
ehsas mikonam dar khosoose gahziyeye aghaye seda ebi va googoosh va in poste janjalie man harf haye ziadi dashte bashi
lotf kon nazareto be man elam kon
kheyli mamnoon az tavajohet
سلام چهار حرف داره عشق سه حرف داره گل دو حرف داره اما تو حرف نداری
آن بهار که دستت به زنگ نمی رسید را به یاد بیاور و فراموش مکن زمانی میرسد که هر چه زنگ می زنی هیچ کس در خانه نیست تا در را به رویت باز کند این فاصله را زندگی کن
راز موفقیت را نمیدانم اما راز شکست در راضی نگه داشتن همگان است
وبساز ابزار وب نویسان جوان
جدیدترین کذهای موزیک
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی ، کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که تو بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست
بخند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام:$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$
جیبت پرپول[چشمک]
سرت سلامت[قلب]
وبت پربار[لبخند]
قشنگ وعالی بود[گل]
مؤفق باشی درهمه امور..... [گل][گل][گل][گل][گل] [گل][گل]
[گل][گل][گل] [گل][گل][گل][گل][گل] [گل][گل][گل]
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی ، کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که تو بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست
بخند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام:$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$
جیبت پرپول[چشمک]
سرت سلامت[قلب]
وبت پربار[لبخند]
قشنگ وعالی بود[گل]
مؤفق باشی درهمه امور..... [گل][گل][گل][گل][گل] [گل][گل]
[گل][گل][گل] [گل][گل][گل][گل][گل] [گل][گل][گل]