بانک سوال دبستان گرمه

بانک سوال دبستان گرمه

بانک نمونه سوال ابتدایی متوسطه اول و دوم پایان نامه مقاله تحقیق کارآموزی کارورزی طرح توجیهی کار آفرینی پروژه
بانک سوال دبستان گرمه

بانک سوال دبستان گرمه

بانک نمونه سوال ابتدایی متوسطه اول و دوم پایان نامه مقاله تحقیق کارآموزی کارورزی طرح توجیهی کار آفرینی پروژه

گنشجک فراموش کار ۲

روز ی روزگاری گنجشکی بود که با بچه هایش زندگی می کرد .بچه هایش گرسنه بودند وهم آب می خواستند وهم غذا .مادرشان خیلی گرسنه و تشنه بود.مادر رفت تا برای آنها و خود غذا بیاورد.مادر رفت و رفت و رفت که به یک جای دور افتاده ی قشنگ و سر سبز رسید آنجا کمی دور بود .به آجا رفت و با خود گفت : چه جای زیبایی ! فکر کنم آنجا غذا زیاد است که برای بچه هایم ببرم .مادر دوباره رفت و رفت و رفت که به مردی رسید که نام او شکارچی جنگل بزرگ بود ، اسم واقعی او همتون بود ، او پرنده ها را خیلی دوست داشت و آنها را شکار نمی کرد . گنجشک پیش شکارچی رفت و پرسید : شکارچی جنگل بزرگ ، آیا این جا غذا هست که برای بچه هایم غذا ببرم ؟

شکار چی گفت این جا درست است که سر سبز است اما هیچ غذایی حتی یک کرم یا مارمولکی هم پیدا نمی شود ، او حرف های شکار چی را فراموش کرد و به راه خود ادامه داد . او همه جا را گشت و حتی یک نصف کرم را هم پیدا نکرد ، حتی زیر ریشه های گیاهان را نگاه کرد اما هیچ غذایی پیدا نکرد .

گنجشک چشمش به چند گنجشک مرده افتاد ، تا به آنها نزدیک شد دید آنها دوستان قدیمی اش هستند . یکی از آنها که داشت کم کم می مرد به او گفت : ما هم این جا به دنبال غذا بودیم ام هیچ غذایی آنجا نبود و از گرسنگی مردیم و بعد در اثر گرسنگی همین طوری افتادیم فقط من بودم که بی هوش شده بودم و حالا هم بلند شدم .

او نمی دانست چه کار کند ، پیش بچه هایش برود یا این که به راهش ادامه دهد ؟ او کم کم جلو می رفت . به خود گفت : حالا من چکار کنم حتی دوست هایم هم افتاده بودند و فقط یکی از دوستانم زنده مانده بود . کمی جلو تر رفت .  او فقط سبزه می دید . او می خواست برگردد که یک دفعه فهمید که راه خانه اش را فراموش کرده است و دیگر نمی توانست بچه هایش را ببیند و به آنها غذا بدهد .شیرها و پلنگ ها را دید و به آنها گفت : من راه خانه را فراموش کرده ام می توانی د به من کمک کنید .آنها خندیدند و گفتند : چه گنجشک فراموش کاری ! .

یک عقابی در جنگل داشت می رفت و می رفت و می رفت که چشمش به بچه های گنجشک افتاد و گفت : شما چه می خواهید ؟ آنها گفتند غذا و آب . او رفت و برای آنها آب و غذا آورد تا تشنگی و گرسنگی آنها رفع شد و خیلی خوش حال شدند ، اما ناراحت بودند چرا مادرشان بر نمی گردد ؟

پلنگ ها به مادر گنجشک می گویند تو این جا بمان تا برویم لانه ات را پیدا کنیم . آنها رفتند و رفتند تا به یک لانه رسیدند . آنها به گنجشک گفتند : همان لانه ای که خاکستری است و چهار بچه در آن است ؟ او با خوش حالی گفت : بله ، بله راست گفتید . بچه هایم چه رنگی هستند ؟ تقریباً خاکستری و مشکی بودند . او گفت : بله ، بله  خودشان هستند . کنجشک از آنها تشکر کرد . شیر ها و پلنگ ها گفتند : این وظیفه ی ما بود . گنجشک پیش بچه هایش رفت و با آنها به راحتی زندگی کرد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد