صحنه،پیاده رو یک خیابان،کنار پارک.یک سطل زباله،نیمکتی رنگ ورو رفته و دو عدد سطل حلبی که روی یکی از آنها لنگ کهنه ای افتاده است. صدای(عوعو)سگی ازدورشنیده می شود .روی نیمکت, پیرمردی کوچک اندام ولاغردرازکشیده است وجوانی حدودسی ساله دوزانوکنارجوی نشسته است.پس ازچندلحظه, پیرمردبلندمی شود وزیرلب آهنگی بندری می خواند.سپس یکی ازسطلهارا برمی دارد و همانطورکه میخواند،
روی آن ضرب می گیرد.
جوان (بی آنکه روی برگرداند)مردم خوابند...نصف شبی چت شده...؟
پیرمرد همچنان روی سطل می زند ومی خواند .
جوان گفتم مردم خوابند...نشنیدی؟(وقتی می بیند پیرمرد اهمیت نمی دهد ،بلندمی شود به طرف او می رود.)مگر حرف حالیت نمی شود...؟ (اوراتکان می دهد .)بهت گفتم صدایت را ببر،بی پدرو مادر...(سطل را می گیرد وبه سر پیر مرد می زند.)
پیرمرد آخ ...!برذاتت لعنت...(سطل را برمی دارد)طوری زدی که سطل قرشد.... .
جوان نصب شبی رقاصی ات گرفته ...؟
پیرمرد خیال کردم وسط دریائیم... .
جوان دریا...!مگربازهم خواب دیدی....؟
پیرمرد گمان کنم....کاربدی کردم...؟
جوان آهان....
پیرمرد چیکار کنم....دست خودم نیست که...
جوان چند دفعه بهت گفتم دیگرحق نداری خواب دریارا ببینی،هان....؟
پیرمرد حواسم نیست....هرچه سعی می کنم که خواب نبینم،نمی توانم...(به سرخود دست
می کشد.)خیلی درد گرفت،محکم زدی.... .
جوان دیگر نمی خواهم اسم دریا را بشنوم...مگر قرار نبود دیگر از این حرفها نزنی...؟
نمی خواستم محکم بزنم....یک مرتبه عصبانی شدم...اولش به تو گفتم ساکت،ولی گوش نکردی....(سیگاری روشن می کند)داشتی همه رابیدار می کردی....
پیرمرد انگار دارم خرفت می شوم...نشنیدم،حالا...اگر داری،یک سیگار هم به من بده.
جوان (برای چند لحظه به پیرمرد نگاه می کند.سپس سیگاری برایش می اندازد.)بیا، بگیر...
پیرمرد (سیگار را برمی دارد.)این که نصفه است...!
جوان عیبی ندارد....دود می خواهی ،که می دهد.
پیرمرد آهان...اصل این کاراین است که دودبدهد...(سیگار راروشن می کندوپک های عمیقی به آن می زند.)سن وسال تورا داشتم...یک شب لنجم را پرجنس کردم وزدم به دریا...(پی درپی سرفه می کند.)که....(یک پک عمیقی به سیگار می زند.)طوری ژاندارمها رادست به سرکردم که..(سرفه می کند.)به من گفتند روباه دریا...(همراه با سرفه می خندد.) ازبس...ازبس کلک بودم...(همچنان می خنددوسرفه می کند.)همان شب بود که...
جوان که لنجت غرق شدوتابندر شنا کردی...
پیرمرد درست است...تو چه خوب یادت مانده...
جوان ازبس برایم تعریف کردی....
پیرمرد درست است....گمون کنم توآن موقع بیشترازچهار-پنج سال نداشتی...
جوان گرسنه ام ...
پیرمرد توی ماهیگیری حریف نداشتم...یک پارچه آتش بودم،بزرگترین ماهی ها رامن شکار می کردم....غروب که می زدم به دریا ،تا صبح یک خروار ماهی می گرفتم...آن هم تنها...چه اعجوبه ای بودم...یک شب که مهتاب بود ،بابا دریا را دیدم...
جوان (با تمسخر)بابا دریا...!
پیرمرد خیال می کنی دروغ می گویم...؟خودم آن رادیدم،بدنش پرازصدف بود،دستهایش هم،هرکدام چندمتر بودندکه وقتی به طرفم هجوم آورد،باتیغه چاقو....
جوان تو کله خری...فهمیدی...؟کله خر...برای همین است که مارابه این روز انداختی...
پیرمرد حالا مگر چی شده...؟فقط گرسنه شدی...خوب،همه گرسنه می شوند....
جوان ولی همه دربدر نمی شوند...فکرکردی باز هم مثل آن وقتهاست...؟دیگرتمام شد....
پیرمرد چراگردن من می اندازی...؟آن ازخدابی خبرها به شهرمان حمله کردند که حالا من وتو دربدر شده ایم....
جوان اگرتونبودی ،ازاین دربدری خلاص می شدم،می کندم ومی زدم ازاینجا می رفتم..
پیرمرد کجابری ..؟بلاخره یک روزبرمی گردیم به شهرمان..همیشه که جنگ نیست...
صدای ترمز شدید اتومبیلی درصحنه طنین می نوازد.
سپس صدای حرکت پر شتاب آن.
پیرمرد وای وای ...!خدارحم کرد،نزدیک بودها...
جوان یک نان خور کمتر...تازه،خودش هم راحت می شد.
پیرمرد می دانم خلقت تنگ است....اگرازشهرمان رانده نمی شدیم،کلی برایت آرزوداشتم...می خواستم....
جوان می خواهم که نخواهی...دست از سرم بردار...ولم کن برو...اگرتونبا شی من
می توانم...می توانم بروم یک گورستانی خودم راازاین وضع خلاص کنم..
پیرمرد من..من که جلو تورانگرفته ام..هرجامی خواهی برو...ولی...ولی،من نمی توانم توراول کنم هرکاری که می خواهی بکنی...توهنوزجوانی...تجربه نداری،خیلی چیزها مانده که یاد بگیری...
جوان همین طور است...بایدیادبگیرم که چطورپول دربیاورم...همان کاری که تویک عمرنفهمیدی...دیگرزمانه ،زمانه پول است.اگرپول نداشته باشی ،یعنی کشک.....پول داشته باشی ،دیگرکسی توی سرت نمی زند...حالابیا...این هم عاقبتش.....به خاطریک توگوشی که به آن مرتیکه زدی بایداین جوری دربدرمی شدیم.
پیرمرد همه اش به خاطرتوبود....گفت به تومشکوک شده،داری کارهای خلاف قانون می کنی.
جوان تونمی خواهددلت به حال من بسوزد....خودم حالیم است چیکارمی کنم.
پیرمرد می دانم ....ولی اگرمن تورابزرگ کرده ام می دانم که اودروغ می گفت.....
جوان حالاکه چی....؟اگرفراریت نداده بودم،حالا کنج زندان بودی.......
پیرمرد فحش ناموسی به ام داد......
جوان خوب بدهد....آخربی کس وکار،مگرمن وتوناموس هم داریم؟
پیرمرد نداریم؟
جوان نه ......ماهیچ کسی رانداریم.....ماذیگرهیچ چیزنداریم.
پیرمرد معلوم نیست.....
جوان چی؟
پیرمرد شایدداشته باشیم....یعنی .....یعنی یک روزداشتیم......برای همین بایدحرمتشان رانگهداریم......
جوان به خاطراین حرمت حالابایدکنارخیابان بخوابیم.....
پیرمرد به جاش....به جاش آمده ایم بالای شهر.....عجب هوایی....!
جوان این هوای تونیست.....
پیرمرد هوا،هواست....مال همه است.
جوان هنوزنفهمیدی کجایی؟
پیرمرد چرابه خدامی دانم....خودت ببین....!اینجاکجاوآن زیرزمین نمناک کجا.....باآن صاحبخانه ای که همه اش سگ سگی می کرد......حالا اینجامی توانیم به جای شستن اتوبوس قراضه هاوکامیونها،ماشینهای آخرین سیستم رابشوریم....تازه،چون پولدارند،می توانیم دستمزدمان رابالاببریم.....
جوان اهه...!برایت گذاشته اند.......
پیرمرد قبول نداری.....؟
جوان هنوزمانده تااین جماعت رابشناسی.
پیرمرد حالاصبرکن....یک روزمی شودکه همه ماشینهای آخرین سیستم اینجاصف ببندند....چه خیال کردی....؟ازحالابایدفکرآن موقع باشیم....حواست به من هست.....؟اول بایداین سطلهاراعوض کنیم......(یکی ازلنگها رابرمی دارد.)اینهاهم دیگرکهنه شده ....اولین کاری که باید.....
جوان ول کن باباتوهم....فعلابایدیک فکری برای گرسنگی مان کنیم....
پیرمرد حالاکه همه جابسته است.
جوان خودم خوب حالیم است.....بروچندتامیوه کاج جمع کن بیاور.....
پیرمرد (درحال رفتن)یک روزوسط دریاخوردیم به آبی ......
جوان بس کن دیگر.....
پیرمرددرحالی که ادامه خاطراتش راتعریف می کند،ازصحنه خارج می شود.
پیرمرد (خارج ازصحنه)خلاصه دیدیم که داریم ازتشنگی تلف می شویم،یک مرتبه فکری به کله ام زد....پریدم وسط(دراین لحظه صدایش تبدیل به فریادمی شود)وای...!ای وای....(سراسیمه وارد
می شود.)یک...یک نفرراکشته اند.....
جوان هان...!کجا...!
پیرمرد (سطل خودرازیربغل می زند.)بیافرارکنیم...
جوان صبرکن...(سطل خودرابرمی داردوبه پیرمردمی دهد.)کجابود...؟
پیرمرد آن پشت...بیابریم ،وگرنه وبال گردنمان می شود.
جوان همین جاباش...الان برمی گردم.
پیرمرد نه...نرو این دیگرشوخی نیست...یک روزوسط دریا...
جوان ازصحنه خارج می شود.پیرمردچندقدم به دنبال جوان می رود.سپس
می ایستدوباچشم اوراتعقیب می کند.دراین لحظه پلیس ازپشت سرپیرمردواردمی شود
پیرمرد بهش دست نزنی ها...
مامور اینجاچکارمی کنی..؟
پیرمرد هان...!کی بود...؟(آرام ووحشت زده ،رویش رابرمی گرداند.)سلام...وای،بدبخت شدیم.
مامور (یک باردورپیرمردمی چرخد.سپس می ایستدودرون سطلها راوارسی می کندولنگ کهنه ای رابیرون می آورد.)این چیست....؟
پیرمرد لنگ است...
مامور ازکجا آورده ای....؟
پیر مرد ابزار کارمان است...
مامور چرا اینجا...؟
پیر مرد مال خودمان است سر کار...
مامور چرا عوضی جواب می دهی...؟
پیر مرد نه سر کار...مگر رنگ لنگها را...
جوان (خارج از صحنه) بابا این که خیلی از ما مفلس تر است...
مامور یک صدا... صدای کی بود...؟
پیرمرد صدا... ! حتما صدای یک بیچاره ای مثل من بود.
مامور آن بیچاره کجاست؟
پیرمرد هی... آهای...هواپس...توی پارک است...
مامور چرا نصف شبی فریاد می زنی...؟ مثل آدم جواب بده...
پیر مرد چشم جناب سرکار...(بی هوا فریاد می زند.) آهای...
مامور چه مرگت شده...؟ اه...! گوشم کر شد... حالا بگو ببینم، ماشین شورید...؟
پیرمرد بله...؟(با فریاد) های...
مامور درد بی درمان... چرا هوار می کشی...؟
جوان (خارج از صحنه) تف به این شانس... دریغ از یک پول سیاه...
مامور (ناگهان) هیس! مثل آدم جواب بده، اعصابم را خرد کردی...
پیرمرد رفته... رفته شام بیاورد...بیچاره...
جوان وارد صحنه می شود.با دیدن مامور جا می خورد.
مامور به به...! فکر کردید با کی طرفید...؟ (نزدیک جوان می رود) چرا دست خالی بر گشتی؟
جوان راستش... راستش سر کار... چیزی نداشت...
پیرمرد (در حالی که پشت سر مامور به جوان علامت می دهد.) بالا... بالای درخت...
مامور (با سرعت بر می گردد.پیر مرد دستش بالا می ماند.) راستش را بگو... می خواستی از پشت به من حمله کنی؟
پیرمرد من... من به گور بابام بخندم... می خواستم محکم بزنم تو سر خودم که خانه خراب شدیم...(عرق چین را از سر بر می داردو محکم سر خود را می زند)آخی...!
مامور (رو به جوان می کند،اما احساس ناامنی باعث می شود که بر گردد و پیر مرد را مراقبت کند.) تو چرا اصرار داری پشت سر من بایستی...؟بیا این طرف...
پیرمرد (مقابل مامور می ایستد) جناب سرکار راجع به متا بد فکر نکنید...
مامور حالا خوب شد... بگویید ببینم، آن پشت سر چه خبر است... هان؟
جوان خبر ... هیچی سر کار...
پیرمرد ما هم می خواستیم، بفهمیم چه خبر است.
مامور فهمیدید...؟
جوان هنوز نه، سرکار...
پیرمرد به جان جناب سرکار ما آن کاره نیستیم...
مامور چه کاره...؟
پیرمرد ما کسی را نکشته ایم...
جوان خاک بر سرت کنند.(سطل ماشین شویی را بر می دارد و به مامئر نشان می دهد.) ببینید سرکار ما ماشین شوریم هیچ وقت هم نخواستیم...
مامور فکر کردید با کی طرفید؟ خودم فهمیدم...
پیرمرد بله، سرکار از همان اول فهمیده بودند،تازه، ما حاضریم ماشین شما را هم همیشه مجانی بشوریم.
مامور ماشین مرا؟
جوان بله به خاطر شما تاید بیشتری هم مصرف می کنیم.
مامور ولی من ماشین ندارم.
پیرمرد ندارید ؟
مامور نه موتور دارم.
جوان چه فرقی میکند؟ از کامیون و اتوبوس گرفته تا موتور و دوچرخه...
مامور لازم نکرده من تا حالا از کسی رشوه قبول نکرده ام.
پیرمرد اه ! جسارت به عرضتان رساند این بی پدر و مادر حرف زدن بلد نیست.
مامور (سینه به سینه پیر مرد می ایستد. پیرمرد سعی دارد نگاهش را از او بدزدد.) صاف توی چشمام نگاه کن...
پیرمرد ما...ما هم تا حالا رشوه نداده ایم...
مامور آن پشت بالی درخت چه خبر است...؟
جوان جناب...
مامور ساکت از تو سؤال نکردم.
پیرمرد (از مقابل مامور می گریزد و به طرف جوان هجوم می برد.) جناب سرکار راست می گوید،ساکت وقتی دو تا بزرگتر...
مامور بیا اینجا (با انگشت اشاره پیرمرد را به طرف خود می خواند) بیا
پیرمرد جناب سرکار این جوان باید ادب شود
مامور جلوتر... باز هم جلوتر... خوب، حالا اگر دروغ بگویی، سرو کارت با من است...
پیرمرد بله جناب سرکار
مامور (اشاره به پارک) آن بالا... بالای درخت چیست...؟
پیرمرد ای داد بیداد...! (از روی شانه مامور گردن می کشد) ش... شام... امشب مان
مامور فکر کرده اید با کی طرفید ؟(پیرمرد را به پشت صحنه هل می دهد ) یاالله... برو جلو ببینم، چه شامی بالای درخت پخته اید هنوز مرا نشناخته اید.
جوان (دو دستی به سر خود می زند) ای وای بدبخت شدیم.
پیرمرد (در حال بیرون رفتن، به طرف جوان می رود) چند بار به تو گفتم(آهسته) نامردهاش در می روند...
مامور وپیرمردپشت صحنه می روند. جوان کنار دیوار دو زانو می زند می نشیند صدای مامور که برای پیرمرد رجز می خواندو حرف های پیرمرد شنیده می شود.
مامور آخر اگر اینجا آفریقا بود یک چیزی آنجا بالای درخت، هم نارگیل است هم موز ولی اینجا چی...؟ چه غذایی بالای درخت است...؟
پیرمرد آخر جناب سرکار ، من چه گناهی کرده ام که تاینجا آفریقا نیست... ما می خواستیم میوه ی کاج بخوریم.
مامور بیچاره ها،دل درد می گیرید مواظب باش پایت توی گل نرود.
پیرمرد چکار کنیم جناب سرکار ؟ شکم گرسنه که این حرفها سرش نمی شود.
مامور آخر مگر کلاغیدکه میوه ی کاج می خورید...؟
پیرمرد نه والله جناب سرکار، ما کجایمان شکل کلاغ است...؟
مامور از آن طرف برو...
پیرمرد کجا بودید، جناب سرکار که مارا روی دریا ببینید..؟یک لنج داشتم که طولش...
مامور ایست...! این دیگر کیست..؟
پیرمرد ای داد بیداد ! گرفتار شدیم. مامور از جایت تکان نخور دستها بالا...
جوان (چند قدم می دود که از صحنه خارج شود،سپس می ایستد) خدا به ما رحم کند...دیگر تمام شد...
پیرمرد ای بشکنی دست.. همه اش به خاطر آن تو گوشی بود.
مامور ساکت..! انگار هنوز زنده است... یاالله دستهایت را بیاور پایین، کمک کن ببریمش.
جوان الهی شکر...!(روی دو زانو کنار جوی می نشیند.)
پیرمرد بابا قربان معرفتت که زنده ای...
در حالی که مامور پاها و پیرمرد، دستهای مردی را گرفته اند، وارد صحنه می شوند.
مامور آن طرف...
پیرمرد چشم... چشم جناب سرکار
جوان (به مرد) آی بی معرفت داشتیم از ترس زهره ترک می شدیم.
مرد را روی زمین، به پشت به دیوار می خوابانند. مرد ناله ای می کند.
جوان جان... قربان ناله های قشنگت برم.
مامور (به پیرمرد) بسیار خوب… که گفتی زدی توی گوشش…؟
پیرمرد من! من به گور بابای خدا بیامرزم بخندم.
مامور پس زدی زیرش...؟
پیرمرد نه جناب سرکار من نه زیرش زدم نه توی گوشش.
مامور نزدی؟
پیرمرد نه والله اصلا من دست روی این بابا بلند نکردم.
جوان انگار همه چیز قاطی پاطی شده این بابا کسی نیست که توی گوشش زدیم.
مامور جدی...؟
جوان بله سرکار صاحب خانه مان بوده.
مامور که اینطور فکر کردید با کی طرفید؟ توی گوش صاحب خانه تان زدید، آن وقت این بابا غش کرده...؟
پیرمرد والله ملا خبر نداریم شاید از بالای درخت افتاده
مامور راستی...؟ حتما این هم رفته بود بالای درخت شام بخورد...
پیرمرد (اشاره به جوان می کند که برود) چرا معطلی...؟
مامور هیچ کس از اینجا نمی رود...
پیرمرد جناب سرکار، اگر اجازه بدهید، برود یک کم میوه بیاورد...
مامور میوه ! از کجا ؟
جوان از بالای درخت
مامور از بالای درخت؟ نه، من چیزی نمی خورم... یواش یواش باید بروم پستم را تحویل بگیرم
پیرمرد پس تکلیف ما چه می شود؟
مامور به من چه... هر کاری دوست دارید بکنید.
جوان یعنی... یعنی ما بازداشت نیستیم؟
مامور مگر خلافی کرده اید؟
جوان پس پس(اشاره به مرد) آن بابا...
مامور هنوز چیزی ثابت نشده... از این گذشته، حالا که سر پست نیستم.
پیرمرد پس بابا چرا زودتر نگفتی...؟
مامور که چی بشود..؟
جوان هیچی سرکار، از گرسنگی داشتیم می مردیم
مامور خوب شامتان را می خوردید... به من چکار داشتید؟
پیرمرد پس ما رفتیم میوه
مامور نه یک کمی صبر کن گفتید ماشین شورید، درست است؟
پیرمرد بله از کجا فهمیدید؟
مامور اینجا ماشین شستن قدغن است.
پیرمرد ای داد بیداد ! بابا ما برای اینجا کلی سرمایه ریخته ایم.
مامور به ما گفته اند که نگذاریم کسی اینجا ماشین بشورد.
جوان پس ما از کجا بیاوریم بخوریم؟
مامور من چه می دانم... اگر سر پست باشم، نمی گذارم اینجا ماشین بشورید... بروید کار دیگری بکنید.
پیرمرد دریا می خواهد.
مامور کی دریا می خواهد؟
پیرمرد ما... وقتی دریا نباشد، ما هم نمی توانیم کاری کنیم.
جوان ما ماهیگیریم سرکار...
مامور حالا فهمیدم شما هم از خانه و کاشانه تان رانده شده اید
پیرمرد بله نبودید که ببینید عجب لنجی داشتم تازه خریده بودمش که یک مرتبه جلوم سوخت و خاکستر شد خدا آتش به جانشان بیندازد... چند تا جاشو استخدام کرده بودم...(اشاره به جوان) این ننه مرده هم همه امیدش به من بود.
مرد ناله ای می کند.
مامور دارد به هوش می آید
پیرمرد من هم برایش آرزوهای زیادی داشتم
جوان بس کن دیگر
پیرمرد (به خود می آید) مگر خبری شده...؟
جوان دارد به هوش می آید
پیرمرد از کجا فهمیدید؟
مامور پس دیگر تکرار نکنم اینجا ماشین شستن قدغن است
جوان پس تکلیف ما چه می شود سرکار... می گویی از دیوار مردم بالا برویم...؟
مامور اگر قرار بود بروید ، حالا اینجا نبودید.
پیرمرد از کجا معلوم...؟ شاید روز،کار باشیم حالا آمده ایم ییلاق، هوا بخوریم.
مامور (سر تا پای جوان و پیرمردرا ورانداز می کند)نه... به شما نمی آید...(یکی از سطل ها را بر می دارد، لنگ را از آن بیرون می آوردو نگاه می کند)آن کسی که توی روز روشن دزدی می کند، کسی دیگری است.
پیرمرد مگر به داشتن لنگ است...؟
مامور نه... به داشتن شغل است (لنگ را درون سطل می اندازد) من آنها را خوب می شناسم خوب هم می شناسم... بیچاره ها، شما کجا وآنها...
جوان خوب...پس چرا دستگیرشان نمی کنید؟
مامور آنها آدم های محترمی هستند چطور می توانم؟
پیرمرد کاری ندارد یادم می آید آن وقتها که جوان بودم می خواستم یک..
جوان بس کن دیگر...
مامور بگذار حرفش را بزند.
پیرمرد قربان وجودت... خلاصه، رسیدیم وسط دریا، یک مرتبه دیدم ژاندارم ها دنبالمان هستند، ما هم معطل نکردیم، گذاشتم که ژاندارم ها خوب به ما نزدیک شوند، بعد رفتم پایین، طرف را آوردم روی عرشه،آن وقت جلوی ژاندارم ها یک کشیده ی جانانه خواباندم زیر گوشش...
مامور وجوان هردو می زدند زیر خنده
پیرمرد بیچاره مانده بودکه چه اتفاقی افتاده تا آمد به خودش بیاید، یکچوب برداشتم و حسابی خدمتش رسیدم بعدش هم با یک تی پا انداختمش توی دریا و فریاد زدم :«این بی پدر و مادر دزد را بگیرید.» ژاندارم ها هم او را از آب گرفتند.
مامور کی بود؟
پیرمرد از مبلغی که می خواست بدهد معلوم بود از اون کله گنده ها بود... ولی خوب، تحویلش دادم
جوان (به مامور) حالا آنها کی ا ند...؟
مامور کی ها؟
جوان همان دزدها دیگر که محترم هستند.
مامور بگذریم... بهتر است حرفش را نزنیم، ولی حتم دارد شما نیستیدو. به سر و وضعتان
نمی اید.
پیرمرد یعنی ما انقدر اورا قیم... ؟
مامور اره... مگر خودتان را روی اینه ندیده اید...؟
پیرمرد یک مرتبه بگو ما سگیم ...
جوان پس چی خیال کردی ...؟وضع سگها هم از ما بهتر است.
مامور بلا نسبت ... من سگها را می شناسم... انها مجبورند برای سیر کردن شکم خودشان ، یک تکه استخوان پیدا کنندوبروندیک گوشه دنجی بخورند...شمااین طورنیستید...هستید؟
جوان (به مامورسیگارتعارف میکند.مامورسیگاری برمیدارد.سپس هردوراروشن میکند)باباای والله ...بایک نظرآدمهارامیشناسی
مامور فکرکردیدباکی طرفید...؟همان اول کاری شناختمتان.
مرددرحالی که سرش راگرفته است،ازجابلندمیشودومینشیند
مرد آخ سرم ...!
مامور0 (به پیرمردچپ چپ نگاه میکند)ضربه خورده.
مرد اینجاکجاست...شماکی هستید؟
مامور (نیمه سیگارش رابه زمین میاندازد وباپاانرا خاموش میکند.)خودت کی هستی واینجاچکارمیکنی ...؟
مرد روزنامه ام...!روزنامه ام رابردند ...بیچاره شدم .
پیرمرد (یقه پیرمردرامیگیرد )زودبگوروزنامه ام راچکارکرده ای...؟
پیرمرد (خودرارهامیکند)ولم کن بابا توهم ...کدام روزنامه...؟
مرد ای بی شرفها...
جوان بی شرف هم خودتی نا کس.
مرد من باشمانبودم آقا...
مامور بسیارخوب ...پس به من بودی...؟یعنی توهین به مامور قانون ...؟
پیرمرد بدبخت شدی بیچاره ...بیست سال حبس افتادی...یه روزیادم میادرفته بودیم دبی جنس بیاریم ،خوردیم به تیپ ژاندارمها...
جوان بس کن ...
مرد برای یک روزنامه بیست سال ...؟
مامور شلوغش نکن ...موضوع روزنامه چیست...؟
مرد دستم بود...یادم هست...
جوان گمان کنم آن پشت باشد...الان برایت میاورم...
پشت صحنه میرود
مرد اگرگم شود،بازهم بایدبدبختی بکشم ...سرکار،باورکنیدخودشان به من دادند.
مامور فکرکردی باکی طرفی...؟الان معلوم میشود.
جوان درحالی که یک بغل روزنامه جمع کرده است،واردمیشود
جوان بیا،خیالت راحت شد...؟اگربخواهی بازهم برایت جمع میکنم.این همه روزنامه رامیخواهم چیکار...؟(روزنامه هارازیرورو میکند)
پیرمرد مگرروزنامه نمیخواستی...؟این همه روزنامه هنوزکم است...؟
مرد اینهاکه همه اش آگهی های استخدام است ...
جوان به من چه ...همین که هست...
مامور دنبال صفحه مخصوص میگردی ...؟
مرد بله ...صفحه ...پیدایش کردم ،خودش است...
مامور صبرکن ...بده به من ببینم ...(روزنامه رامیگیردووارسی میکند )این که صفحه متوفیات است...!
مرد همه اش صفحه تسلیت بود....
پیرمرد انگارهنوزحالش جانیامده.
مامور ساکت باش...(روبه مرد)موضوع چیست...؟
مرد خودش به من داد،سرکار...
مامور کی...؟
مرد آن پیرزن ...یک اتاق پرازروزنامه داشت،همه اش هم صفحه تسلیت بود.
مامور کدام پیرزن....اسمش چی بود؟
مرد راستش سرکاراحتیاج به توضیح دارد....چطوربگویم...؟من رفته بودم خانه یک پیرزن که فلج هم بود.
پیرمرد حالا چراخانه او...؟
مامور هیس...!(روبه مرد)ادامه بده...
پیرمرد آخر...
مامور گفتم هیس...!
مرد سرکار من آبرودارم...باراولم بود...فقط همین رابرداشتم...
مامور پس رفتی دزدی...!
پیرمرد (یک دسته روزنامه رابرمی داردوبه سرمردمی کوبد)ای خاک برسربی لیاقتت کنند...
مامور تودخالت نکن...خودش احساس ندامت کرده...
پیرمرد سرکاراجازه بده دومشتی بزنم توی سرش...(روبه مرد)آخرتوکه رفتی توی کارش،می خواستی اقلا...
جوان (پیرمردراعقب می کشد)بیااین طرف...سرکاربه حرف این باباگوش نکنید...دیوانه است.(آهسته)اگریک باردیگر...
مامور به هرحال بایدقضیه این روزنامه روشن شود.
مرد سرکار،حالا اگرمی شود،آن رابه من بدهید.
مامور تویش چیست..؟عکس بابات راانداخته اند؟
مرد نه سرکار...وقتی پدرم مرد،جایی عکسش راچاپ نکردند.
مامور خدارحمتش کند...(روزنامه رازیرورومی کند)گفتی باراولت بود...؟
مرد بله سرکار...
پیرمرد ازدشتی که کرده،پیداست.
مامور هیس...!قبلاچکارمی کردی؟
مرد قبلا...این جانبودم،خارج بوده ام.
مامور اه...پس توفرنگ رفته ای...؟
پیرمرد ای بابا...!چرازودترنگفتی...؟گفتم چراقیافه ات برایم اینقدر آشناست....؟
مرد مگرتوهم...؟
پیرمرد آها...من هم رفته ام....یادم می آیدکه یک سفررفته بودیم دبی جنس بیاوریم....
جوان جنس بخوردتوی سرت...(پیرمردراکنارمی کشد)
مرد ولی من دبی نرفته ام.
مامور بسیارخوب...رفته بودی خارج چکار...؟
مرد مثل همه که رفتند،من هم رفتم زندگی کنم که به این روزافتادم.
مامور زندگی کردی..؟
مرد نه...بایداول یک جوری شکم خودمان راسیر می کردیم.
پیرمرد (روبه مرد)مطمئنی که دبی نبودی..؟
مامور کجارفته بودی دزدی...؟
مرد (به خانه های اطراف نگاه می کند)فکرکنم ...نه ....آن طرف.....شاید....نه،فکرنکنم ....حتما....
جوان سرکار...(انگشتش رابه سرخودنزدیک می کند.)انگار حالش خراب است.
مرد من دیوانه نیستم .....هروقت غش می کنم ،تاچندساعت گیج می مانم...ولی یادم می آیدکه توی خانه آن پیرزنغش کردم.....ولی نمی دانم چطورازاینجاسردرآوردم.
پیرمرد می گویم جناب سرکار،عجب پرونده پیچیده ای است....!
مامور بسیارخوب.....حالامعلوم شدکه تو(اشاره به پیرمرد)توی گوش اونزدی....(روزنامه راجلومردمی گیرد)بیابگیر.....(به ساعتش نگاه می کند.)دیگرنزدیک است پستم شروع شود.داردساعت سه می شود.شمامراقب خودتان باشید.
مرد دیرشد.....بایدبرگردم....(چندقدم می رودومرددمی ماند.)
مامور چرامعطلی....؟
مرد نمی دانم ازکدام طرف بروم....جهت راگم کرده ام....
پیرمرد یک چرت بزن تاحالت جابیاید.
مرد آره .....تایکی دوساعت گیج هستم.....(به روزنامه نگاه می کند.)ولی بعدش حال وروزم بهترمی شود.
مامور بسیارخوب ...من دیگربایدبروم .....(چندقدم می رودوسپس می ایستد .)راستی توی آن روزنامه چی نوشته؟
مرد راستش......یک دعوتنامه است.
پیرمرد هنوزادب نشدی....؟بازهم می خواهی بروی.....؟
مرد نه.......این ازآن دعوتنامه هانیست.....دعوت به یک معامله است.
مامور ببینم....(جلومی رودوروزنامه رامی گیرد.)فکرکرده ایدباکی طرفید....؟این همه اش مربوط به متوفیات .....(پشت روزنامه رانگاه می کند.)کو....کجاست....؟
مرد (انگشتش راروی یک نقطه ازروزنامه می گذارد.)ای....اینجاست....
مامور استغفرالله....این دیگرچه معامله است..؟
مرد چاره ای دیگرندارم...شایدهم زنده برنگردم...
جوان می شودماهم ببینیم...؟
مرد (دست روی روزنامه می گذارد)نه...یک مسئله شخصی است.
جوان ببخشیدنمی دانستیم نامحرممیم...
مامور خیلی جرات می خواهد.
مرد ببینید...ازقیافه اش پیداست که خریدار است...ازآن پیرمرد های پولدار است...مگرنه..؟
مامور ازدیوارمردم بالا رفتی برای این..؟
مرد تازه این هم امانت گرفتم...
پیرمرد بی گناه است..؟
مامور (روزنامه رابه مردمی دهدوکمی مکث می کند)فکرکرده ایدباکی طرفید...؟خودم فهمیدم...(چندقدم می رودوسپس می ایستد) همه تان بی گناه هستید...
مرد ولی چه فایده..؟بیشترازهرگناهکاری داریم زجرمی کشیم....
پیرمرد یادش بخیر...شما راه زندگی کردن رابلدنیستید....یک دریابودومن که...
جوان پس سرکارماازفردامی توانیم مشغول شویم...؟
مامور مشغول...! مشغول چی...؟
پیرمرد ما شین شوری.دیگر...
مامور نه،من که ازخودم نمی گویم...اگراین کاررابکنید،سروکارتان باقانون است،نه بامن...وگرنه،برای من که فرقی نمی کند...
جوان سرکار،شماهم داریدزورمی گویید...
مامور من..!نگاه کنید...(اشاره به یک سمت)آن تابلوراکه من نصب نکرده ام...ببینید،شستن هرنوع وسیله نقلیه ممنوع است.
جوان باشدحالایک کاریش می کنیم..
پیرمرد بله...شمابروید،من راهش رامی دانم..یک دفعه،شیلات..
مامور خوب مواظب خودتان باشید...خداحافظ.
مامورازصحنه خارج می شود.مردروی سکومی نشیندوبه روزنامه خیره می شود.
جوان عجب پلیس بامعرفتی بود...!
پیرمرد (نزدیک مردمی رود)بچه کجایی..؟
مرد (بعدازکمی مکث)بچه کجام ...؟مگرفرقی می کند...مال همین آب وخاکم...
پیرمرد عجب آدرس سرراستی...؟
مرد اینجاکجاست...؟
پیرمرد اینجا...!(رومی کندبه جوان)الان ماکجائیم..؟
جوان چه می دانم،توی جهنم...
پیرمرد (آهسته به مرد)به دل نگیر...خلقش تنگ است.
مرد نه...درست می گوید....شمااهل کجائید...؟
پیرمرد اهل کجائیم...!(آهسته)بچه دریاییم...یعنی...
جوان هیج جا...حالامادربدریم...فهمیدی...؟مال هیج جا نیستیم..هرروز یک جاو هر روز هم با یک اسم...
صدای ترمز اتومبیلی شنیده می شود.
صدا آقاخیابان چهاردهم کدام طرف است...؟
پیرمرد ما...
جوان بروپی کارت توهم...
صدا ازکدام طرف...؟
جوان من چه می دانم...
صدا پس چراگفتی بروم...؟
جوان لعنت خدا برشیطان..خیابان چهاردهم،سرقبرپدرت است...فهمیدی...؟
صدا شما مثل اینکه دیوانه اید...!
صدای حرکت پرشتاب ماشین ودورشدن آن.
جوان (دنبال صدامی دود)نامردبی پدرومادر،جرات داری وایسا...
مرد این چراباهمه دعوادارد...؟
پیرمرد گفتم که...خلقش تنگ است...
جوان (برمی گردد)چیست...؟چرااینطورنگاه می کنید...؟
مرد باکی هستی...؟
جوان هم باتو....(روبه پیرمرد)هم به تو...
مرد کسی باتوکاری ندارد....آن بیچاره هم فقط یک نشانی ازتوپرسید.
جوان به گورباباش خندید...مااسم خودمان هم یادمان رفته...آن وقت مرتیکه بی همه چیز
می پرسدخیابان چهاردهم کجاست؟حالا نه من ونه آن پیرمردوارفته هیچ چیزبرایمان نمانده...دیگرازهمه چیز خسته شده ام...(یقه پیرمردرامی گیردواوراتکان می دهد)درست می گویم...؟بهش بگوکه فقط خوابش رامی بینی....
پیرمرد یقه ام راول کن...مگرمن دربدرت کرده ام...؟(خودراازدست جوان رهامی کندوازاوفاصله می گیرد)می گویم...توازهمان اول هم آدم نبودی...بی خودفکرکردم اگربیارمت پیش خودم کارکنی،آدم می شوی...حیف،حیف ازآن همه زحمتی که برایت کشیده ام...
جوان باز...بازهم دست رویت بلندکردم...؟(مچاله می شودومی نشیند) (نیم نگاهی به مردمی اندازدوسعی می کندکه موجودیت خودرانشان دهد)تو...غلط می کنی...(بادومشت خودبه کتف جوان می کوبد)غلط می کنی که دست روی بزرگترازخودت که من باشم،بلندکنی...پسره بی حیا...
صدای یک کامیون در صحنه می پیچد.
مرد بااین همه سروصدانمی توانم یک چرت بزنم...خیلی تشنه ام....اینجاآب هم پیدامی شود....؟
پیرمرد امشب توراهم رنجاندیم...
مرد نه آقا...ازاین چیزهازیاددیده ام....
پیرمرد پاشو....پاشوباباجان برویم توی پارک...(به مردکمک می کندتاازجابلندشود)
جوان سرراه چندمیوه کاج هم بیاور...
پیرمرد (درحالی که یکی ازلنگهارابرمی دارد) توهم بااین اخلاق سگی ات...آبرو برای آدم
نمی گذاری...
پیرمردومردازصحنه خارج می شوندوصدایشان شنیده می شود.
پیرمرد خوب،حالابگوببینم،فرنگ بهت خوش گذشت...؟
مرد خوش....!چه خوشی...؟
پیرمرد به...!پس نبودی،ببینی...جایت خالی،همان سفری که رفتیم دبی،کلی خوش گذراندیم...آن وقتهامن همسن وسالهای توبودم...بهم می گفتندروباه دریا...آن جوانک رادیدی،من بزرگش کرده ام..
یک روزبدون من نمی تواندروی پای خودش باشد...درحالی که من سن اوراداشتم،همه دنیاراگشته بودم...بیا،این هم شیرآب...الان هم دیدی...؟من بایدبرایش شام ببرم...اگرنباشم،ازگرسنگی میمیرد...خوب،توبربگردتامن بروم شام بیاورم...وقتی برگشتم،می خواهم کلی ازجوانی هایم برایت تعریف کنم...
پس ازچندلحظه مردبادست وصورت شسته واردمی شود.
مرد ازسردرددارم می میرم...
جوان ازبس که حرف زد...دیگرازدستش خسته شده ام،ولی چکارکنم...؟نمی توانم ولش کنم...دلم برای جوا نی هایش می سوزد.الحق که درحق من خیلی پدری کرد....یک زمانی برای خودش کسی بود...
مرد حالاساعت چنداست...؟
جوان سه شد...همه چیزتمام شد،هنوزخیال می کندبازهم همان وقت هاست...(سیگاری روشن
می کند)گفتی بچه کجایی...؟
مرد طبس...توی دل کویر...اگه داری،یک سیگارهم به من بده...فکرکنم پاکت سیگارم راتوی خانه آن پیرزن جاگذاشته ام.
جوان (سیگارش رابه مردمی دهدوبرای خودسیگاری دیگرروشن می کند)وقتی که جیب هایت رامی گشتم،خودم دیدم.
پیرمرد درحالی که درون لنگ مقداری میوه کاج ریخته است،واردمی شودوآنهارادرکنارپیاده رو
می ریزد.
پیرمرد بیایید...بیاییدتاکلاغها خوابند،مشغول شوید...(لنگ رابه شیوه جنوبی هابه سرخودم بنددوسپس باتیغه چاقومشغول درآوردن دانه های میوه کاج می شود)
مرد من میل ندارم...تایک چرت نزنم،حالم سرجایش نمی آید...(روی سکودرازمی کشدوبه روزنامه می کند.)نگاه
جوان (یکی ازدانه های میوه کاجی رابیرون می آوردودردهان می گذارد.)تف...!
پیرمرد کرموبود...؟
جوان (میوه کاج رادرون سطل زباله می اندازدوبه سیگارش پک می زند.)نه...خودمان کرمو
شده ایم...
پیرمرد اه...!برای جمع کردنشان کلی زحمت کشیدم.
جوان گرسنه بمانیم بهتراست تامثل کلاغهاباشیم...بریزشان دور...(باعصبانیت روی دست پیرمردمی زندومیوه کاج رابه سمتی پرت می کندودرحالی که فریادمی زند،با لگدبقیه راپخش می کند.)اگربمیرم بهتراست،مرده شورهمه چیزراببرند...فهمیدی..؟می خواهم که هیچ چیزنباشد....
مرد شما این وقت شب دیوانه شده اید....؟
جوان نه... داشتیم کلاغ می شدیم...می فهمی...؟کلاغ...
مرد زیادسخت نگیر...چیزهایی به خوردمان داده اندکه حالابایدهزارجورحیوان شده باشیم....
جوان ازکجامعلوم که حالانشدی...؟
مرد (مردنیم خیزمی شود.)حرف دهنت رابفهم...یعنی چه؟
جوان خوب هم می فهمم...حالافکرمی کنی رفتی خارج،برای ماآدم شده ای...؟
پیرمرد کوتاه بیابابا....امشب چه مرگت شده...؟
مرد من....من هیچ سردرنمی آورم......مگرمن به شماکاری کرده ام....؟
پیرمرد (به مرد)هرچی گفت بلابه نسبت شماباشد....گفتم که،فعلاخلقش تنگ است.(کمی آرامتر)حالااینقدربه زمین وزمان فحش می دهدتاآرام شود......می دانی ....؟ازقدیم گفته اند،ماهی ازسرگنده گرددنی زدم.......
مرد یعنی چه....؟این چه ربطی به بگومگوهای مادارد.....؟
پیرمرد قرارهم نیست که ربط داشته باشد.....این مثل خیلی معنادارد،ولی مانمی دانیم ....یادم می آیدآن وقتهایک شب وسط دریاتورهایمان راپهن کردیم،قرارگذاشتیم که هرکسی یک ضرب المثل تعریف کند.آن موقع این جوانک خیلی کوچک بود....خلاصه تاصبح هرچی ضرب المثل بود،تعریف کردم،شده بودگل مجلس....که یک مرتبه.....
جوان خسته نشدی....؟توهنوزنفهمیدی که آن روباه دریامرده....؟هنوزنفهمیدی که بایدمثل خرجان بکنی،مثل سگ زندگی کنی ،مثل کلاغ غذابخوری ومثل مگس وزوزکنی....؟(باعصبانیت لنگ راازسرپیرمردمی کشد.)بیندازش کنار....دیگربس کن....توبایدبفهمی که دیگرول معطلی.
پیرمرد بلندمی شودوباسرشکستگی ،به فاصله ای ازآنها،روی سطل خود،روبه روی تماشاگرانمی نشیند.
مرد خوبی آنجااین بودکه هرکسی می توانست توی حال خودش باشد.....حتی اگرمردی هیچ کس نبودکه بپرسدچرا.....
جوان ولی این حالش خراب است وزندگی ماراهم خراب کرده....مدتی است که راه پول درآوردن راپیداکرده ام ،ولی به خاطراودستم بسته است......همه اش توی گذشته خودش است......جلوکارم رامی گیرد.
مرد بگذاردلش خوش باشد.....
جوان اگربااین حال ولش کنم ،ازبین می رود.....هنوزخبرنداردتوی چه دوره زمانه ای زندگی می کند.هیچ خیالش نیست که ماهم بایدزندگی کنیم.....
مرد می دانی اگرگذشته اش روازش بگیری ،می میرد.....؟
جوان اوبایدحالی اش بشودکه بابادیگرول معطلی.......الان اگردیربجنبی کارت ساخته است....اززیرسنگ هم که شده پول دربیاور.....اگردست خودم بودوراه دریابازبود،می رفتم کشورهای خلیج.....می گویندآنجاکارزیاداست وخوب پول می دهند......
مرد هیچ فرقی نمی کند....هرجابروی همین است.....اگراینجاتوانستی پول دربیاوری،جای دیگرهم می توانی .زیادخوش بین نباش....آنجاهم برای من وتوچیزی نگذاشته اند.
جوان بایدراهش رابلدبود......وگرنه یک عمربایدگرسنگی کشید......بایداول یک جورخودم راازدست این (اشاره به پیرمرد)خلاص کنم.
پیرمرد (بی آنکه روی برگرداند.)نمی گذارم توبدون من جایی بروی.....مگریادت رفته......؟ننه ات تورادست من سپرد.....توده سالت بود.....حتماچیزی یادت نیست،ولی من خوب یادم هست....گفت:یتیمی،درحقت پدری کنم......من ماهیگیری یادت دادم.......مگرازمن چه بدی دیدی که می خواهی بروی......؟من که هرچه ازدستم برمی آمده،برایت کرده ام......کسی راهم جزتوندارم......
جوان (آرام به طرف پیرمردمی رودودرکنارش زانومی زند.)دلخورشدی......؟فکرش رانکن.....اگرحرفی زدم ،فقط به خاطرخودت است.....حالاهمه چیزفرق کرده....دیگردریایی وجودندارد.......لنجی هم درکارنیست.....مثل همه چیزتوی آتش سوخت......
پیرمرد ولی آب دریاخشک نشده......ماهیهاهنوزهستند......همه شان رفته اندته دریا......وقتی فصلش برسد،دوباره می آیندروی آب.....
جوان باشد......ولی تاآن موقع بایدیک جوری سرکنیم......ماشین شوری هم که کارنشد......تازه قدغن هم هست.......بایدیک دستی به سروروی زندگیمان بکشیم.....قول بده بعدازاین دیگرازدریاحرف نزنی.
پیرمرد باشد.....ولی چکارکنم......؟نمی توانم که خواب نبینم،دست خودم نیست......
جوان بیا.....(سیگاری به پیرمرد می دهدوبرایش روشن می کند.)مابایدباهم باشیم ....(سرش راروی زانوی پیرمردمی گذارد.برای چندلحظه که درسکوت می گذارد،پیرمردبه سیگارپک می زندوسرجوان رانوازش می کند.سپس برمی گرددوبه مردنگاه می کند.)توهم خوابی....؟
مرد نه....سرسام هستم.....انگارهزارتازنبورتوی مغزم وزوزمی کنند...
پیرمرد یواشتر.......بیدارمی شود.......
مرد خواب است.....؟
پیرمرد طفلک معصوم.....!حق دارد،عاصی شود.....جوان است وآرزوهایش ....ولی این طفلک چه آرزویی می تواندداشته باشد.....این است که به درودیوارفحش می دهد.....
مرد بالاخره یک روزی می گذاردومی رود.....
پیرمرد خودم بزرگش کرده ام ......یک دنیا عاطفه است.......هیچ وقت مراول نمی کند،برود....تازه کجاراداردکه برود.....؟یک روزبرمی گردیم به شهرخودمان....دامادش می کنم......هفت شب وهفت روزبرایش عروسی می گیرم وخودم یک نفس برایش خدمت می کنم وبرایم ده تانوه قدونیم قدتوپول موپول بیاوردومن هم آنهاراسوارلنج بکنم وببرم وسط دریا.....دلم می خواست وقتی که پیرمی شوم کناراسکله ،توی قهوه خانه بنشینم وقلیان بکشم وچشم به راه دریاباشم تانوه هایم بالنجهای پرازماهی ازراه برسند.....تومی گویی تاآن وقت زنده می مانم.....؟(جوابی نمی شنود.)شنیدی.......؟(رویش رابرمی گرداند.)خوابی......؟بیچاره......توهم ازفردای خودت بی خبری.....
پیرمرد آخرین پکهارابه سیگارمی زندوباپراکنده کردن دودغلیظ آن،لحظه
ای رادرسکوت می گذارند.سپس صدای بوق اتومبیلهای زیادی ازفاصله دوری شنیده می شودکه آهسته نزدیک می شوند.پس ازچندلحظه جوان سرش رابلندمی کند.
جوان انگارخواب بودم.....صدای چیست.......؟
پیرمرد عروس می برند......
جوان این وقت شب.....؟
پیرمرد پاشو.......پاشوتماشاکنیم.
جوان وپیرمرد بلندمی شوندوصدای بوق اتومبیلها کاملانزدیک
می شود.
جوان عجب محشری است......!
صدای بوق اتومبیلهاقطع می شودوجای آن راهلهله وشادی جمعیت پرمی کندکه دست می زنندومی خوانند.
پیرمرد مبارک است......!(مشغول دست زدن می شود.سپس رومی کندبه جوان.)نوهم دست بزن...
جوان اینها هم دلشان خوش است.......
پیرمرد عروس است دیگر.....یادم است.....عروسی که می رفتم ،تانمی رقصیدم ،بهم مزه نمی داد.....(مشغول رقصیدن می شود.)
صدای دست زدن جمعیت پشت صحنه که باحرکت رقص پیرمرد تنظیم شده است،شنیده می شود.مردهم برمی خیزدودست می زند.پیرمردوجوان آهنگ شادی رازیرلب زمزمه می کنند.....پس ازچندلحظه صدای دست زدن جمعیت قطع می شود وبه دنبال آن صدای بوق صحنه راپرمیکند.پیرمردهمچنان درحال رقص است.بندری می رقصدومتوجه رفتن اتومبیلهانمی شود.رقص وآوازازحالت شادبه حزن میل می کند.تاآنکه پیرمردخسته درآغوش جوان می افتد.....
پیرمرد دیدی....؟هنوزهم می توانم.......
جوان ولی دیگرهیچ کس نیست همه رفته اند.
مرد مهم این بودکه توخیلی خوب رقصیدی.......
جوان (پیرمردراروی سکومی نشاند.)بشین.......ناکسهایک شیرینی هم تعارفمان نکردند.......(پیرمردسرش راروی شانه جوان می گذاردوازحال می رود.جوان رویش رابه طرف مردمی کند.)توهنوزحالت جانیامده......؟
مرد خیلی شلوغ است......نمی توانم یک چرت بزنم.
جوان درسته... سرو صدا زیاد است... ( لحظه ای به مرد خیره می شود.)نگفتی توی روزنامه چیست...؟
مرد مهم نیست... یعنی به درد شما نمی خورد...
جوان (نزدیک مرد می رود و روزنامه را با کشمشی کوتاه،از دست مرد خارج می کند.) بده به من ببینم...
مرد گفتم به درد شما نمی خورد...
جوان (روزنامه را زیر بالا می کند.)تویش چی نوشته...؟
مرد مرد خواهش می کنم بده گفتم که
پیرمرد اینجا چه خبر شده...؟
جوان کجایش نوشته...؟
مرد دنبال چه می گردی؟
جوان همان که گفتی اگر مایه ای توی کار است ما هم هستیم...
پیرمرد راست می گوید...ما هم بهت کمک می کنیم، در عوض ...
مرد خواهش می کنم ولم کنید چیزی نیست که به درد شما بخورد.
جوان تو از کجا می دانی..؟ اگر نگویی پاره اش می کنم.
مرد (جلو می رود) شما چرا متوجه نمی شوید؟
جوان جلو نیا ... وگرنه (روزنامه را از وسط نصف می کنم)
مرد (می ایستد ) ای بی شرف ! نه... دیگر پاره نکن... من، می خواهم کلیه ام را به آن پیرمرد مردنی بفروشم...
پیرمرد ای داد بیداد...چه بفروشی...؟
جوان (روزنامه را به طرف مرد می اندازد) بگیر بابا تو هم ... مارا باش که خیال می کردیم جدی جدی می خواهند یک معامله تجاری جور شود
مرد (پاره های روز نامه را از زمین بر می دارد ) من که گفتم به درد شما نمی خورد
جوان چه بگویم ؟خودم هم یک بار رفتم که بفروشم...
پیرمرد تو...!
جوان اها... یک بابای آهن فروش... وضعش حسابی توب بود...
مرد خوب... نفروختی..؟
جوان نه جراتش را از دست دادم بخشیدمش به یک بابایی که بعداز من آمده بود...(جوان پاکت سیگار خود را بیرون می آورد وبعد از اینکه یکی برلی خود برمی دارد، آن را روی سکو می اندازد. پس مرد و پیرمرد هم هر کدام برای خود سیگار بر می دارند.) توی حمام نیم ساعتی پیش آن بابا بودم، سه چهار نفری آمدند...
پیرمرد لاالله الاالله ... عجب زمانه ای شده... پول در آوردن هم آنقدر ساده نیست... یادم می آید آن وقتها ... آه... آن وقتها مرد...
جوان من اینجا کسی را نمی شناسم...
پیرمرد ببین جوان... اگر از من می شنوی،برگرد به ولایت خودت... اینجا چیزی برایت ندارد.
مرد بر گردم چه کار ...؟ دیگر نه کار دارم، نه زندگی... خجالت می کشم دست خالی برگردم...
جوان بی خیال... تو تنها نیستی می دانی چرا باید وضعت این باشد؟ برای اینکه امشب تو همت کردی، ولی با این ورق پاره برگشتی نباید رحم کرد چشم و گوشت را ببند و کار خودت را بکن...
مرد می خواستم او را بکشم با اینکه دو سه تا قالیچه ابریشمی جلو چشام بود ولی...
پیرمرد خوب شد نکشتی...
جوان بعضی وقتها لازم است این جور فرصت ها همبشه دست نمی دهد.
مرد خودت بودی، می کشتی...؟
جوان من ...؟
مرد آره... جراتش را داشتی ...؟
جوان جرات نمی خواهد... مگر نگفتی هم پیر بود و هم فلج...؟
مرد چرا... ولی اینها در تصمیم آدم تاثیری ندارند
جوان این طور نمی شود..(سیگارش را خاموش می کند وروز نامه را از مرد می گیرد ) بده ببینم
مرد چکار می کنی...؟
جوان ببین داداش من... توی این کار رقیب زیاد است .. تازه، این کار هم آمد ونیامد دارد، یک وقت دیدی زیر عمل، رفتی... کسی را هم اینجا نداری... پس بگذارش برای ما... یک چیزی هم به تو می دهیم که بتوانی به شهرت برگردی...
مرد بده به من تو هم (می خواهد روزنامه را بقاپد که جوان عقب می رود ) من به خاطر این کلی درد سر کشیدم
جوان خیالت راحت باشد از این روزنامه توی شهر پر است خیلی ها این را دیده اند وبرایش تیز کرده اند ( اشاره به پیرمرد ) ما خودمان
پیرمرد من...! به گور بابام بخندم خودت هم غلط می کنی که بروی... مگر راه پول درآوردن قحط است؟
جوان به نفع همه مان است ( رو به پیرمرد) یکی از ما دو نفر باید برویم... من حاضرم، ولی اگر، از زیر عمل بیرون نیامدم تو تنها چکار می توانی بکنی...؟
پیرمرد پسره ی بی حیا... شرم نمی کنی...؟ من بابام کلیه فروشی داشته یا ننه ام...؟
جوان نه صبر کن... من اگر نمی روم، به خاطر تو است... آخر تو بدون من توی این شهر غریب کجا را داری که بروی... هان؟
مرد روزنامه مال من است... خودم پیدایش کردم
در این هنگام صدای ترمز شدید اتومبیلی از خارج صحنه به گوش می رسد و بعد صدای فریادراننده ی آن و حرکت دوباره اتومبیل که دور می شود.
پیرمرد ای وای... باز هم می خواست برود زیر ماشین
جوان همان گربه..
پیرمرد اه ... یک چیزی از پشت وانت افتاد...(به سرعت از صحنه خارج می شود)
جوان دست نزن تا من هم بیایم(روزنامه را زمین می اندازد و دنبال پیرمرد می رود)
مرد صبر کنیدمن هم بیایم....(به دنبالشان از صحنه خارج می شود.)
صدای هرسه ازبیرون صحنه شنیده می شود.
پیرمرد بخت مان بازشد،یک گونی اسکناس...
جوان بروعقب ببینم...
مرد ازکجامتوجه شدی اسکناس است...؟
پیرمرد گوش کن...صدای خش خش اسکناس رامی دهد...
درحالی که یک گونی دردست جوان است،هرسه نفرواردمی شوند.
پیرمرد بیا...دیدی گفتم مردم اینجاسخاوت دارند...؟هنوزنرسیده ،یک گونی پول برایمان انداختند...
مرد وای اگرهمه اش پول باشد،چه می شود...!
جوان هنوزمعلوم نیست...
پیرمرد میدانم ...حتماپول است ...ازحالاتادلم بخواهدهم خواب دریارامیبینم وهم حرفش رامی زنم...
مرد یک وقت نکندقاچاق باشد ...
جوان قاچاق ...؟
پیرمرد برویدعقب ...خودم یک زمانی توی کارقاچاق بودم...یادم میاید آن وقتهالنجم راپرازجنس کرده بودم....ازرادیوترانزیستوری گرفته تاجوراب وآدامس وشکلات...
جوان منظورم یک قاچاق دیگراست....
پیرمرد یعنی تو.....نه باباجان من نیستم....یک عمرآبروداری کردم....
مرد به هرحال بایدبازش کرد.....
جوان خیلی مشتاقی،خودت بکن....
پیرمرد نه بابا....فکرنامربوط نکنیدحتماپول است.
جوان باشد....خودم بازش می کنم.....
مرد صبرکن....هرچی بود،تقسیم برسه....
جوان انگارحسابت ضعیف است،چه جورحساب کردی.....؟
مرد برای اینکه سه نفریم......
جوان نه داداش من.....این جوری حساب نمی کنند.....
پیرمرد ولی فکرش رانکن،دست خالی هم نمی گذاریمت.....
جوان درسته.....اگرهم دوست نداری،همان بهترکه بروی توی خط فروش کلیه....
مرد این نامردی است......
جوان دنیا،دنیای نامردهاست.....(درگونی رابازمی کندودستش راآهسته به داخل آن می کندوابتدالحظه ای بهت زده می ماند،سپس درون گونی رانگاه می کندوباصدای بلندمی خندد.)
پیرمرد همه اش هزاری است.......؟
جوان آره......سیاه وتوپول.......
مرد سبزاست یاسیاه.....؟
جوان بیاییدتماشاکنید .....شانس مان به سیاه است،نه سبز....(دست می کندوچندمشت تخمه آفتابگردان به سروروی مردوپیرمردمی ریزد.)بیایید....خودش باشید......
پیرمرد این که تخم.....
جوان تف به این شانس که......
مرد حق تان است ....(باعجله رورنامه رااززمین برمی دارد.)شماهم باآن گونی اسکناستان......!
پیرمرد حیف.....!ولی اگراسکناس بودچی می شد....!
جوان خوب ....مشغول شوید،بشکنید.....آفتابگردان است
پیرمرد تخمه دوست دارم.....کاش لااقل پسته بود......
جوان پسته.....!توکی هستی که پسته بخوری.....؟
پیرمرد مگربایدکسی باشم....؟خوب ،دوست دارم دیگر.....حق ندارم.....؟
جوان نه....معلوم است که حق نداری.....پسته خیلی گران است.
پیرمرد (بامشت ولگدبه گونی می زند.)من ازتخمه آفتابگردان بدم می آید،فهمیدی....؟بدم می آید.....
جوان دوست نداری،نخور.....زورکه نیست.....(یک مشت برمی داردومشغول خوردن می شود.)
پیرمرد آخریکی به اینهابگویدچرابه جای تخمه ،گونی پسته راروی بارنگذاشته اند.....؟
جوان ترسیدندبدعادت شوی.....
پیرمرد توهم اینقدربخورتابادبیاوری......
جوان د....!یک تخمه خوردن هم نمی توانی به ما ببینی.....؟
پیرمرد اینقدرتخمه نخور...هم ازصدای شکستنش بدم می آید،هم ازتف کردن پوستش.
مرد یک مشت هم به من بده.....
پیرمرد تودیگرچرامی خواهی تخمه بخوری......؟
مرد مگرایرادی دارد......؟شماکه نمی گذاریدیک چرت بزنم....حالاکه بیکارم،بدنیست تخمه بشکنم.
پیرمرد لازم نکرده.....
جوان توچکاربه تخمه خوردن خلایق داری.......مگرمی خواهیم ازسفره بابا بخوریم......؟(می رودکه برای مردیک مشت تخمه بردارد.)
پیرمرد (جلوجوان رامی گیرد.)بریزسرجایش،پسره بی حیا.....
جوان داری حوصله ام راسرمی بری ها.....
پیرمرد توروی من بلندنشو.....(یک چک به جوان می زند.)
جوان انگارحرف حالیت نمی شود....؟(به پیرمردهجوم می بردواورازیرمشت ولگدمی کوبد.پیرمردزیردست وپای جوان ،ناسزامی گویدوکمک می طلبد.)
پیرمرد ای....ای بی شرف....بی پدرومادر.....آخ کمرم.......وای.....
جوان حالایک پسته ای نشانت بدهم .....؟ازتخمه بدت می آید......؟
مامورواردصحنه می شود.مردهیچ واکنشی نشان نمی دهد.
مامور اینجاچه خبراست....؟
جوان به.....!سرکارخودمان است......
پیرمرد تف به هرچی نمک نشناس است.
مامور (به طرف مردمی رودومقابل اومی استد.)موضوع چیست......؟
مرد من هیچ چیزندیدم.
مامور آره.....؟که هیچ چیزندیده ای......؟
مرد نه سرکار.....یادگرفته ام که بعضی چیزها رانبینم......
مامور خوب هم یادگرفته ای.....؟
پیرمرد باباهرچی باشد،فرنگ رفته است......
مامور جدی....!کی ازشماسئوال کرد.....؟(روبه مرد)من همیشه به آدمهایی که ساعتیک گوشه می نشینند،مشکوکم....
مرد من هم ازآن آدمهایی نیستم که پرگویی کندوبندرابه آب دهد....
مامور یعنی توندیدی که چندلحظه پیش همین جا،یک نفر،پیرمردبیچاره ای رازیرمشت ولگدگرفته بودوقصدداشت اورابکشد....؟
مرد خواب بودم......قتل هم درخفاودورازچشم صورت می گیرد.برای همین هم حتماآنهامی دانستندکه من خواب هستم.
جوان کشتی می گرفتیم سرکار.....
مامور عجب ....!همه تان گوش کنید....من حالاسرپستم،نبینم...
جوان صفای قدم سرکار...
مامور چی شد.....؟نفهمیدم چی گفتی......؟
جوان گفتم که.......گفتم.....
مامور خوب حواست راجمع کن.....نمی خواهیم یک کلمه حرف اضافه بشنوم....می دانیدیعنی چه.....؟
پیرمرد بله جناب سرکار.....یک بار،گیرژاندارمها.....
مرد سرکار....من برای بازجویی حاضرم.....
مامور دفعه آخرت باشد.....اینجامن هستم که می گویم چه کسی حرف بزند....(روبه پیرمرد)خوب.....!شکی نیست که خلاف کرده بودی.....(روبه جوان)پس توفهمیده بودی که او(اشاره به مرد)خواب است......؟
جوان والله سرکار...چه بگویم...؟ اصلا خواب وبیداری این بابا معلوم نیست...
مامور صحیح...!(نزدیک مرد می رود و یک بار دور او می چرخد)
پیرمرد (به جوان و آهسته)این چرا اینجوری می کند...؟
جوان چه می دانم حتما بازی اش است
مامور ساکت ! برای شروع اول بگو ببینم، شما چرا این وقت شب اینجا جمع شده اید؟
پیرمرد خودتان که می دانید جناب سرکار...چرا دیگر سر به سرمان می گذارید؟
مامور نفهمیدم مثل آدم حرف بزن...
پیرمرد (آهسته به جوان)انگار جدی است... حالت چشمانش عوض شده...
مامور حرفی زدی...؟
پیرمرد نه جناب سرکار... غلط بکنم...
مامور آره این طور درست است...تا وقتی سؤال نکردم، حق حرف زدن ندارید،فهمیدید؟(نزدیک مرد می رود)تو معنی حرفهایم را خوب می فهمی،درست است؟
مرد بله ... خیلی هم تشنه شده ام...
مامور این وقت شب...؟
مرد (نزدیک جوان وپیرمرد می رود)هوا دم دارد... حیف که اینجا پنجره ای ندارد،وگرنه بازش می کردم...
پیرمرد إه... قاطی کردی...؟
جوان سرکار، انگار باید فاتحه اش را بخوانیم...
مرد ( دست پیرمرد را می گیرد)از کجا دیدی؟(اورا به گوشه ای می برد)اگر می خواهی جان سالم به در ببری، دیوانه شو...
پیرمرد چی...؟
مرد دیوانه بازی در بیاورید
مامور به زودی همه چیز روشن می شود(رو به پیرمرد)خوب فهمیدی؟
پیرمرد بله جناب سرکار
مامور پس تعریف کن ببینم
پیرمرد به زودی روشن...
مامور (اشاره به مرد)منظورم اوست. او چی گفت؟
پیرمرد عجب مصیبتی !دی... دیوانه
مامور دیوانه...؟
پیرمرد بله جناب سرکار...من باید دیوانه شوم...
چجوان سرکار انگار باید فاتحه این یکی را هم بخوانیم...
مامور به زودی معلوم می شود... (رو به جوان می کند)دفعه آخرت باشه...
جوان بله سرکار...
مامور بیا جلو...
جوان (جلو می رود)بله سرکار
مامور درست بایست... خیلی خوب، حالا گوش کن چه می گویم... اینجا من با کسی شوخی ندارم...خوب فهمیدی منظورم چیست؟
جوان بله سرکار... تا حدودی...
مامور حالا برو عقب.. (اشاره به پیرمرد)تو...
پیرمرد ای داد....من....
مامور نه...(رویش رابه مردمی کند)تو...بیاجلو...
مرد من چراسرکار...؟(یک قدم به جلومی رود)
مامور بایست...توی آن گونی چیست...؟
پیرمرد تخم...
مرد پول...پولهای توپول سرکار....
مامور (به جوان)بیاورش اینجا...
جوان چشم سرکار...(به طرف گونی می رودونزدیک مردمی ایستد.)تشنه ای...؟چراپرت وپلاسرهم می کنی..؟(گونی رابرمی داردوجلوپای مامورمی گذارد.)بفرماییدسرکار.
مرد بشکنید...
ماموردرون گونی دست می کندوآنهارابه هم میریزد.سپس یکی ازآنهارابر
می داردوبازبانش مزه مزه می کند.
جوان سرکار،تخمه است.
پیرمرد بیشتربرداریدسرکار...
مرد تعارف نکنید...
جوان سرکار...به خداتاهمین چنددقیقه پیش اینهاحالشان خوب بود.
مامور سرپست چیزی نمی خورم...(به پیرمرد)تو...تخمه هارابه هم بریز ببینم،وسط شان چیست.
پیرمرد جناب سرکار،می خواهیدمرااذیت کنید...؟
مامور تکون بخور...
مرد سرکاراین آقابااین همه افاده،تخمه آفتابگردان دوست ندارد...
پیرمرد درست است... اگرپسته بود...
مامور یاالله....هرچی گفتم،انجام بده...
پیرمردغرولندکنان تخمه هارابه هم می ریزد.
مرد سرکار یک مشت...
مامور توغلط می کنی،جلومن...؟
مرد سرکارمگرتخمه خوردن ممنوع است؟
مامور تخمه نه ولی مشت زدن بله...
مرد پس سرکاریک مشت تخمه چطور...؟آن هم ممنوع است...؟
پیرمرد مشتش قدغن است...
مامور این گونی تخمه ازکجاآمده...؟
جوان راستش سرکار....خودمان هم درست نفهمیدیم.
مرد ولی اول فکر کردیم اسکناس است.
پیرمرد ازپشت یک وانت افتاد...خودم اول دیدم،جناب سرکار....
مامور آفرین...!می خواستی ازراننده اش خواهش کنی برایتان پیشدستی هم می انداخت...
جوان سرکار،باورنمی کنید...؟
مامور شما چه نسبتی باهم دارید...؟
جوام من واوهمشهری هستیم،وآن یکی رانمی شناسیم.
مامور صحیح...پس اینجاباهم چکارمی کنید...؟
جوان راستش سرکار...خودتان که بهترمی دانید،پیدایش کردیم...
مامور بسیارخوب...فرض می کنیم که درست می گویی..ولی چراآن پشت بیهوش افتاده بود...؟
مرد (دست بالا می کند)سرکاراجازه است مابگوییم...؟
مامور مهم نیست که چه دروغهایی می خواهی سرهم کنی،ولی من گول نمی خورم.
جوان سرکارمن دارم دیوانه می شوم...اینجا چه خبراست...؟بیاییدوخودتان باشید.آخراین چه بامبولی است که نصف شبی درآورده اید..؟سرکاربه خدااین بابا(اشاره به مرد)که حالاداردکرکری میخواند،تایک ساعت پیش داشت می مرد...(اشاره به پیرمرد)اوهم که مادرزادی یک تخمه اش کم است...مااین وسط چه گناهی کرده ایم...؟
مامور بی خودشلوغش نکن،بلاخره معلوم می شود..به هرحال شماسه نفراین وقت شب بااین گونی وآن همه روزنامه پاره،مشکوک به نظرمی رسید...
مرد حق باسرکاراست...اصلاچرابایدمن بیهوش شوم...؟
مامور بیهوش...؟شایدتوواقعابیهوش نشده باشی...
پیرمرد مگرمی شود،جناب سرکار...؟پس اینجاچه می کند...؟
مامور درست است...احتمال داردیک نفراورابیهوش کرده باشد...مثلابایک ضربه محکم توگوشی...
مرد سرکاراینقدرها هم کم طاقت نیستم که بایک توگوشی نقش زمین شوم.
پیرمرد ماهم این وسط بی گناهیم...
مامور همه اول همین رامی گویند،ولی بعدخودشان به حرف می آیندواعتراف می کنند.
مرد سرکاراین حرف برایم خیلی سنگین است....آخراگرمن بایک ضربه زپرتی بیهوش شوم،بایدبرم وبمیرم....
پیرمرد زپرتی هم خودتی....کجابودی تاببینی بایک مشت آجرراازوسط نصف می کردم؟
مرد حالاچی...؟
پیرمرد شرط می بندم،حالاهم بتوانم.
مرد باشد....سریک کیلوتخمه....
پیرمرد تخمه نه....پسته.
مرد تخمه...
پیرمرد به تومی گویم پسته...
مرد من هم به تومی گویم تخمه....
پیرمرد پسته...
مرد تخمه....
پیرمرد آخرغربتی ،من کجایم مثل تخمه است ...هان...؟
مرد مگرمن هم مثل پسته ام...؟
پیرمرد خیلی دلت بخواهد.
جوان خدایا....!اینهاچه شان شده...؟
مامور صبرکن....دارنداعتراف می کنند...
جوان اعتراف به چی، سرکار...؟
مامور سرقت...(رومی کندبه مرد)به کجارسیدیم...؟
مرد تخمه...
پیرمرد نه سرکار...پسته...
مامور اولین بارت بود...؟
مرد چی سرکار..؟
مامور طفره نرو....خودت بهترمی دانی....
مرد می دانی سرکار..همه اش بستگی به این شرط بندی دارد...آخ که اگربردباتخمه باشد...!
مامور (به طرف جوان می رود)به نظرمی رسدخیلی شروشوری...چراصدایت درنمی آید؟
جوان سرکار،خودتان گفتیدساکت باشم...چی بگویم...؟
مامور (روبه مرد)مثلا بگویک گونی تخمه چطورازآسمان افتاده وسط شما...
جوان به ماهستیدسرکار...؟
مامور (نزدیک جوان می رود)بایدجوردیگری باکنارآمد...(عقب می رودوروبه مرد)وگرنه..!
مرد من یااو...؟
مامور (روبه جوان)چه رابطه ای بین دزدی،علاقه زیادبه تخمه واین گونی پرازتخمه می بینی...؟خیلی تخمه دوست داری...؟
جوان ازسرتفنن گاهی اوقات...
مامور (دست روی شانه مردمی گذارد،اماهمچنان به جوان نگاه می کند.)دزدی هم بکنی...؟
جوان سرکار،چرافقط به ما گیرداده اید...؟(روبه مرد)هی عمو،توبایدجواب بدهی...
مامور (روبه مرد)پس انکارنمی کنی که هنوزهم می توانی بایک ضربه توگوشی یک نفررانقش زمین کنی...؟(روبه جوان)حالایک باردیگرمرورمی کنیم...
جوان بازهم گیرداد...
مامور (بایک حرکت سریع به طرف پیرمردمی چرخد.پیرمردازجامی پرد.)سئوال.....
پیرمرد چه خبرت است...؟ زهره ام راترکاندی...
مامور سه نفرباروابط مشکوک درنیمه شب اینجاجمع شده اند...یک نفرازآنهادرحالی که ظاهرا هیچ نسبتی بادونفردیگرندارد،بیهوش شده است...مهمتراینکه یک موردسرقت هم اتفاق افتاده...حالابرویدخداراشکرکنیدکه به پست من خورده اید،وگرنه به خلافکاری هایتان ادامه می دادیدوجرمتان سنگین ترمی شد...حالامه اول کارجلوتان رامی گیرم تابیشترآلوده نشوید...
مرد مرحمت عالی زیاد...
مامور (مستقیم درچشمان جوان نگاه می کند)آره...درست است.فعلاعلت بیهوش شدنت راکنارمی گذاریم...(وباچابکی یقه مردرامی گیردوبی آنکه رویش رابرگرداند،اورامقابل خود،قرار
می دعد)حالابگوببینم ،توامشب کجارفته بودی..؟
مرد سرکار...!یادتان رفته...؟
مامور می خواهم حالابشنوم...
مرد مثلا دزدی..ولی شما...
مامور (اورارهامی کند.)خوب است...ولی چی...؟
مرد شماکه بهترمی دانید.
جوان بایک روزنامه برگشت.
مرد آن هم امانت گرفتم.
مامور توبه هرحال به نیت دزدی اموال مردم واردآن خانه شدی...حالابزهم می خواهی بگویی هیچ گناهی نکرده ای..؟
پیرمرد ای دل بیداد...انگارداردیک خبرهایی می شود...
جوان توی هچل افتاد.
مامور باسرعت به طرف جوان برمی گردد.)حالاکه زبانت بازشده،بگومحل سرقت کجاست...؟
جوان ماراچه به این کارها،سرکار...؟
مرد بامن است.(رومی کندبه پیرمرد)سرکار،شماکه می دانیدیادم نمی آید...
جوان بالاخره مانفهمیدیم کی باکی حرف می زند..(به کناری می رودوسیگاری روشن می کند.)هرکی هرکاری دلش می خواهدبکند...ولی جان هرچی مرداست دورمن یکی راخط بکشید...
مامور (چندقدم به طرف جوان می رود.)بله...
جوان یاجدا...!بازهم آمد...خدایاتوکه می دانی ماماری نکرده ایم...
مامور مطمئنی..یامخصوصانمی خواهی محل ارتکاب جرم رافاش کنی...؟
جوان تکلیف ماراروشن کنید....ماجواب بدهیم یا...
مامور مگرمی شودکسی جایی بروددزدی وفراموش کند...؟
پیرمرد پس باتونبود(اشاره به مرد)بااین بابابود...
مرد یادم نمی آید...به خاطرآن بیهوشی...
پیرمرد می گویم جناب سرکار،شایدمرض صرع دارد..
مامور (روبه پیرمرد)اولش همه همین جورند،ولی بعدهمه چیزیادشان می آید...(به سرعت به طرف جوان برمی گردد.)وزبانشان بازمی شود...
جوان یاقمربنی هاشم...
مامور (حرکت می کندوپشت سرجوان می ایستد.)بسیارخوب... محل سرقت رافاش نکردی..حالابگوببینم،موردسرقت چی بود..؟
پیرمرد ومردهردوباهم می هخواهندجواب بدهند.
پیرمرد اگرازمن...
مرد به شماکه عرض...(به پیرمرد)شمابفرمایید..
پیرمرد این چه فرمایشی است؟سمابفرمایید...
جوان (توی سرخودمی زند.)امشب چه خبراست...؟ازدست اینهادارم دیوانه می شوم.
مرد (به پیرمرد)پس بااجازه شما....قبلاعرض کردم،سرکار...فقط همین یک ورق روزنامه...(روزنامه راازجیب بیرون می آورد.)آن همبااجازه صاحبخانه...
مامور (به طرف روزنامه هایی که روی زمین پخش شده است،می رودوآنهارامرورمی کند.)که اینطور...!همه اش صفحه استخدام است...
پیرمرد مثل آن پیرزنی که گفتی فقط صفحه تسلیت جمع کرده بود.
مرد عجب پیرزنی بود...!
مامور یک فرض دیگرهم هست...(روبه جوان)حتی اگرپیرزن هم فلج نبوده باشد،چطورمی توانداوراکه بیهوش بوده،تابیرون منزل بیاورد...؟
جوان والله ماچیزی سردرنمی آوریم سرکار...اینقدراوضاع شیرتوشیرشده که حسابی قاطی کرده ایم...
مامور بنابراین اودرخانه بیهوش نشده ومی شودحدس زدکه توی پارک ازهوش رفته است...آن هم بایک ضربه....منطقی هم به نظر نمی رسدکه بایک ورق روزنامه آمده باشد.(روبه مرد)...بنابراین نه محل سرقت ونه موردسرقت معلوم است....پس یک احتمال دارد...آن هم قتل.
پیرمرد قتل....!
جوان یا جدا...قضیه دیگرخطری شد...
مرد به همین سادگی،سرکار...؟
مامور برای کسی که حرفه ای باشد،بله...چطورممکن است که سارقی درهنگام عمل به خاطردفاع ازخودبه فکرقتل نیفتد...؟
مرد سرکار،شوخی تان گرفته..؟
پیرمرد دستی دستی گرفتارشد.
جوان سرکارحالانمی شودیک تخفیفی بدهید...؟
مامور تخفیف ..!برای کسی که هم سارق است وهم قاتل...؟
جوان آخرسرکار...درست است که به نیت دزدی رقت،ولی ازاین طرف دلش نیامدحتی همان روزنامه راهم بلندکند...
مامور اصل نیت است ..وانگهی،این به مامربوط نمی شود که اگرکسی خلافی نکند...وفکرکنم که امانت گرفتن روزنامه هم جرم نباشد...(به طرف مردمی رود.)چراماتت برده...؟
جوان دوباره غش نکنی...
مامور بازیش است...فکرنمی کردبه این سادگی مچش باز شود...ببرینش سینه دیوار...
پیرمرد (باکمک جوان،مردزابه کناردیوارمی برند.)بیچاره..تاهمین حالاداشت می گفت و
می خندید...
مامور واماشمادونفر...
جوان خدارحم کند...
پیرمرد می دانیم جناب سرکار...اینجاماشین شستن قدغن است.
جوان بله سرکار...ولی تکلیف کلیه آن باباچه می شود...؟
مامور من مسئول اعضاء وجوارح آدمها نیستم..تازه،آن هم برای ردگم کردن بود.
پیرمرد پس بهش کلک زدید....؟
مامور کلک نه....پلیتیک...
جوان ولی سرکار،فکرنمی کنیدبه قیافه اش نمی آمد...؟
مامور اتفاقامن ازسرووضعش فهمیدم...کسیکه وضعش خوب نباشد،دلیلی نداردکه دست به اعمال خلاف بزند.
پیرمرد بله،درست است آن وقتها که من جوان بودم...
جوان خفه شو...
مامور (سیگاری برای خودروشن می کند.)حالاساکت باشیدتاسیگارم رابکشم...می خواهم بعدش ازشماچندسئوال بکنم...
جوان (روبه پیرمرد)یک کلمه ازدهنت بیرون نیاید.
پیرمردوجوان نزدیک مردمی روند.
جوان هی...هنوزگیجی...؟
پیرمرد هرکس دیگری هم بودپس می افتاد...
جوان (روزنامه رابرمی دارد.)این دیگربه دردتونمی خورد...تودیگرگرفتارشدی...
پیرمرد فکرمعامله کلیه راازکله ات بیرون کن...من اهل فروش نیستم...
جوان صبرکن اول این باباراراضی کنیم،بعد..(روبه مرد)قبول...؟
پیرمرد (دستش راجلوصورت مردحرکت می دهد.)انگارمرده...!(گوشش راروی سینه مردمی گذارد.)نه...نفس می کشد.
جوان قول می دهم که سهم توراهم بدهیم...هرجاکه باشی بهت می رسانیم...
پیرمرد به توگفتم،نه...
جوان خودم می فروشم...(روزنامه رادرجیب خودش می گذارد.)بایک کلیه هم می شودزنده ماند...
مامور بسیارخوب...(سیگارش راخاموش می کند.)
پیرمردوجوان رویشان رابرمی گردانندو بی حرکت می مانند.
مامور (انگشت اشاره خودرابین آنهامی گیرد.)تو...
جوان خدارحم کند...بازدوباره شروع شد...کی سرکار...؟
پیرمرد (شتاب زده به طرف مامورمی رود)جناب سرکار...اومی گویدکه یامن کلیه ام رابفروشم یا...
مامور چی شد...؟مگرگفت برودزدی کن ...؟
جوان جناب سرکار...خودم اورابزرگ کردم .
مامور خریدوفروش جرم نیست ...
پیرمرد پس جرم نیست ...؟
مامور نه ...تازه قانون ازکسانی هم که کار خلاف نکننددفاع هم می کند .
جوان بله سرکار...اگرقانون نخواهدازمادفاع کند،پس بایدازکی دفاع کند...؟
مامور آره ...(اشاره به مرد)مثل اوکه دیگردستش ازکارهای خلاف کوتاه شده.
پیرمرد نه جناب سرکار...آن بیچاره که...
مامور ساکت...شمابهترمجرمین رامی شناسیدیامن...؟
جوان حق باشماست ،سرکار...ولی خداوکیلی ،وقتی پیدایش کردیم ،ازحال رفته بود...
مامور آره...بدون هیچ دلیلی ،یک مرتبه روی زمین ولو شد.
جوان دروغمان چیست سرکار...؟
مامور یک دقیقه حرف نزنیدببینم ...(باقدمهای شمرده دورآنهامی گرددو وراندازشان می کند.)درست است ...خودش است ...بله...
پیرمرد چی درست است جناب سرکار ...؟ما...
مامور فهمیدم ...طفلک...(به طرف مردمی رود.)چراازاول این فکررانکردم...؟
جوان بی گناه است ،سرکار...؟
مامور طبق شواهد به نظرمی رسدکه کسان دیگری هم دراین ماجرادست داشته اند...(نگاهش به جوان است،اما به پیرمرداشاره دارد.)تو...بیاجلوببینم...
جوان من...؟
مامور نه...آن یکی...(رویش رابه پیرمردمی کند.)تو...
پیرمرد (جلو می رود.)بله جناب سرکار...
جوان خدا به خیر بگذارند...بد جوری نگاه می کرد...
مامور جلوتر... (پیرمرد جلوتر می رود.)بازهم... (پیرمرد نزدیک مامور می ایستد. مامور بازوی اورا می گیرد وتخمین می زند.)نه... برای این کارخیلی ضعیف است... یک ورق هم نمی توانی جابجا کنی.
پیرمرد جناب سرکار، مارا اینجور نبینید... کجا بودید که ببینید ان وقتها خودم به تنهایی یک عدل کاغذ را جابجا می کردم...
مامور اه... یک عدل...!
پیرمرد پس چی...! جناب سرکار...
مامور باز هم میتوانی ...؟
پیرمرد چی بگویم جناب سرکار...؟ اگر عدلش باشد،یک کاری می کنیم.
جوان حالا که نیست... پس حرف بی خود نزن...
مامور (روبه جوان )بایدکار یک کسی که جوانتر است،باشد...
جوان جابجایی عدل
مامور (همانطور که رو به جوان دارد)این مرد را کجا پیدا کردی؟
پیرمرد جناب...
مامور ساکت...!
جوان ما جواب بدهیم سرکار...؟
مامور چرا وقتی اورا پیدا کردی فورا اطلاع ندادی...؟ آن همه وقت آن پشت چه می کردی...؟
جوان راستش سرکار...
مامور فکر نکنم دنبال این گونی تخمه بودی...
جوان نه سرکار... هر کسی این همه تخمه بخورد باد می کند
برای چند لحظه بی آنکه حرکتی بکند، با نگاه خود، جوان را زیر فشار قرار می دهد.
جوان سرکار...
مامور (به نقطه ای نا معلوم نگاه می کند)حرف بزن...
جوان می خواستم بگویم...
مامور (همچنان نگاهش گم است)تو نه...
پیرمرد پس ما، جناب سرکار..؟
مامور (رو به جوان)بالاخره گنا هکارخودش رامعرفی می کند... (به مرد نگاه می کند.)ضربه سنگینی خورده... حسابی از پا درامد.
جوان بله سرکار... ان بیچاره هم گرفتار است.
مامور (روبه جوان)آره ...خیلی سعی کرد که جرمش راکتمان کند،ولی گرفتارشد...(روبه پیرمرد)مثل خیلی های دیگر...
پیرمرد نکندسرکارمنظورتان ماباشیم ...به جان عزیزتان...
مامور (روبه جوان)چرادستپاچه شدی ...؟تاکسی گناهکارنباشد،این طورخودش رانمی بازد.
جوان چه گناهی، سرکار...؟اشتباه...
مامور قانون هیچ وقت اشتباه نمی کند...طبق مدارک موجود،جرم اومعلوم شد،ولی هنوزکاملاروشن نشده که چرااین مردبعدازآن همه عملیات می آیداینجاوبیهوش می شود...(روبه پیرمرد)تومی دانی...؟
پیرمرد نه جناب سرکار...خودش گفت که...
مامور خودش...؟آن چیزی که من می گویم درست است.فهمیدی...؟
پیرمرد جناب سرکارهرچه قانون بگوید.
مامور (به جوان)آفرین...!
پیرمرد جناب سرکارحرف درست رامن زدم آفرین را به اومی گویی...؟
مامور به توبودم ...برای چی آن مردرابیهوش کردی...؟
جوان به کی هستی سرکار ...؟
مامور توخبرنداری ...؟
جوان نه سرکار...
پیرمرد این طورنیست ،جناب سرکار...این پسرراخودم ازبچگی بزرگ کردم..همانطورکه گفتید،یک کمی شروشوراست،ولی دلش...
مامور خوب است... پس دست پروردۀ توست ...خوب هوای هم رادارید...
پیرمرد عجب بدبختی است...نمی شودیک کلمه حرف حق هم زد...؟
مامور (به جوان)منتظرم بشنوم ...
پیرمرد می خواستم بگویم...
مامور تونه ...(به جوان)به نظرمی رسدکه آنمردباخودش یک چیزهایی داشته ...حالاراه بیفت جای آنهارانشان بده ...
جوان من راه بیفتم سرکار...؟
مامور پس فکرکردی،کی رامیگویم...؟
جوان نمی دانم سرکار...حسابی قاطی کردم ...
مامور تازه داری سرعقل می آیی... هر چه می گویم انجام بده.
جوان بله سرکار،چکارکنم...؟
مامور اول می رویم همانجایی که مردرابیهوش کردی...تحقیقات راازهمانجاشروع می کنیم .
پیرمرد آن پسربی گناه است...خودم بزرگش کردم ...(به طرف جوان می رود.)توچرااینجورشدی ...؟
مامور (روبه پیرمرد)هرچه هست توی آن تاریکی است .
جوان بله سرکار...
پیرمرد (به جوان)نترس...وقتی معلوم شودمابی گناهیم،ولمان می کنند...خیالت راحت باشد،حالاآنروزنامه رابده به من ...(روزنامه راازجیب جوان برمی دارد.)فکرهیچ چیزرانکن ...برایت سرمایه جورمی کنم تامجبورنباشی به دیارغربت بروی .
مامور (به جوان)برو جلوببینم...
پیرمرد همین جامنتظرت می مانم تابرگردی...
ماموروجوان ازصحنه خارج می شوند.پیرمردنزدیک مردمی رود.
پیرمرد هی باباجان ...پاشوکه هواپس است...(اوراتکان می دهد.)نخیر...گفتم بلندشو...
مرد (تکان می خورد)هان...؟چی شده...؟
پیرمرد پاشوزودترازاینجافرارکن.
مرد کو...روزنامه ام کجاست...؟
پیرمرد یواشتر ...روزنامه برای چه می خواهی ...؟جانت رابرداروبرو...(مردرااززمین بلندمی کند)
مرد آخرکجابروم ...؟
پیرمرد من چه می دانم ...هرکجاشد،فقط برو ...بالاخره به هوش می آیی وراهت راپیدامیکنی.
مرد روزنامه ام ...
پیرمرد توهنوزخیلی جوانی ...برویک چیزدیگری راپیداکن وبفروش...د برو دیگر...
مرد (سرگردان وسط صحنه می ایستد.)بازهم جهت راگم کرده ام ،ازکدام طرف بر وم ...؟
پیرمرد من چه می دانم ...ازهرطرف خواستی برو...چه فرقی می کند ...؟
مرد پس شما چی...؟
پیرمرد ماهم یک کاریش می کنیم ...برو...غصۀمارانخور.
مردتلوتلوخوران ازصحنه خارج می شود .پیرمردروی سکومی نشیند.اما طاقت نمی اورد.بلندمی شود.یکی ازسطلهارابرمی داردوهمانطورکه آهنگی بندری زیرلب می خواند،روی سطل ضرب می گیردوخودراحرکت می دهد.