بانک سوال دبستان گرمه

بانک نمونه سوال ابتدایی متوسطه اول و دوم پایان نامه مقاله تحقیق کارآموزی کارورزی طرح توجیهی کار آفرینی پروژه

بانک سوال دبستان گرمه

بانک نمونه سوال ابتدایی متوسطه اول و دوم پایان نامه مقاله تحقیق کارآموزی کارورزی طرح توجیهی کار آفرینی پروژه

«فاطمه صدیق و شهید است»(نمایشنامه)

«فاطمه صدیق و شهید است»

                                                                                                    «امام موسی کاظم(ع) »

آئین غاطمیا ،حکایت گوهر نابی است که دختر صالح ترین زنان  عصر و خدیجه ی کبری زمان است.او دختر و مادر بخشنده ترین،امین ترین،و بزرگ ترین مرد عالم و دختر بهترین بنده ی خدا و پسندیده ترین پیغمبر ،شافع روز جزاء،محمد مختار،اورنده ی کلام باری تعالی و عزیز و نوریه و حوریه ی دل خاتم است.او همسر مولای عدالت ،تنها افریده یخداوندی است که اگر خداوند متعال او را برای فاطمه نمی افرید در سراسر زمین از حضرت ادم گرفته تا هر انسانی بعد از او همسر همتایی برای غاطمه پیدا نمی شد.او مادر سید جوانان اهل بهشت امام حسن (ع) و امام حسین (ع) است.فاطمه این همه هست و این همه فاطمه نیست.فاطمه فقط فاطمه است.ناتوانی چون من در برابر این عظمت هیچ ندارم که بگویم.ائین فاطیمای  من برگ سبزی است تحفه درویش.ملودرامی  است  از حلول ام ابیها در یک منطقه هند که مردمان هر ساله ایینش پاس می دارند.همه حکایت من تخیل است.اما تمامی روایت های مرتبط با حوریه ی دل محمد مصطفی (ص) سندیت دارد.روابط کاراکترها اساس ستیز و بنیان کنش آئین فاطمیا بر پایه اصول ملودرام پیش می رود.رجاء واثق دارم که بزرگترین گوهر خلقت سیده زنان اهل بهشت کریم تر از ان است که ناتوانی چون حقیر را مدد نکند.پس به امید مدد او دست به قلم بردم و ایمان دارم که پاسخ می دهد.دلتنگ بودم و مآیوس که شاد شدم و خرسند تو نیز بکوش که عظمت در نگاهت باشد نه در انچه می نگری !

رخدادگاه:

میدانی سپید  به سپید برف.در دل میدان تپه ای اماس کرده گرداگردش هیزم خشک !

دل میدان خون است.بر اماس تپه مصلوبی سپید که به دو زنجیر در دو جهت بندی است.درختی خشک در انتها شاخه هایش ماه ماهی که سرخ است ! در دل اسمان ماه سرخ می درخشید.اسمان دلگیر زمین دلتنگ،دل خون،تنها !

و دیگر هیچ !

صدای شب،سیر سیرک ها،کوکوی برف، پارس سگ و هر از گاهی از دور دست زوزه گرگ.

گرداگرد تپه چند فانوس روشن است.بر سپیدی مصلوب سپید تصویر مبهم دخترکی هندی که می رقصد.سازها به غم می گریند.ناگهان بغض اسمان می ترکد پر خروش !اسمان دلگیر است اما نمی گرید.به خشم اسمان انگار بخشی از دل زمین می شکافد پایین تپه پیری فرتوت خفته است.

از شکاف زمین «سیتا»هراسیده با فانوسی در دست متولد می شود.اسمان می خروشد.دخترک محو می شود.جز صدای ارام شب صدایی نیست.سیا دزدانه در گوشه ای نهان می شود.

سیتا:  ایندرا،ایندرا،ایندرا !

         ارام نجوا می کند.انگار از پیر زنمی ترسد.مصلوب سفید تکانی می خورد.

ایندرا: فاطیما...فاطیما...فاطیما...فاطیما...فاطیما...

        ای فاطر فاطم فاهم فاطن فاعل فرخ فال فرخنده فر.فلق فجر فردا فشافاش فرجام فروغ فدا شدن فصل فسوس من.ای         فرشته ی فراست فرخ پی فرخنده ی فرزام فرزانه فرزند.،فریاد من !

        فسوس ،فسوس ،فسوس ،فسرده دلم !

       فریب فریبب کاری فریفته فتوت را ،فشل فرمانبر فرمان نیوش فرمایش فایق فروزنده فحم فجور است.فرهمند من که        فردا فصل فراهت فتور من است.

      فروغ فرج فتوت تو،فتح فر فواد  من،فراخیدن فتان فایق !

      فاطیما...فاطیما...فاطیما...فاطیما...فاطیما...فاطیما...

      فرشته فیروز اختر فیروزه فام فرخنده با نامت فرهمند باد فروغت،فراوان باد فرت،فخیم باد فتوتت،فراهم باد فراهتت!

(سیتا به نرمی از پشت تپه بالا می رود.)

سیتا:ایندرا،ارام باش !

ایندرا:سیتا اینجا چه می کنی؟

سیتا:مپرس خواهرک بد اقبالم بختت از ازل سیاه سرشتند !

ایندرا:سیتا خواهرم !زود بگریز اگر باد این خبر را به گوش شیوا برساند گلیم سپیدت سیاه تر از گیسوانت خواهد شد.

سیتا:هر چه خواهد بشود.من و روپا ترفندی نیکو داریم.

ایندرا:روپا؟شما دیوانه شده اید.امشب شب عروسی اوست.

سیتا:و صبح فردا عزای تو !

ایندرا:روپا کجاست ؟

سیتا:نمی توانی ارام بمانی؟بیدار می شود.همین نزدیکی هاست.

ایندرا:این دیوانگی است دختر، من هیچ گریزراهی ندارم !

سیتا:اگر ارام بگیری ترفند ما خواهی دانست.شاه کلید اینجاست.

ایندرا:دست تو؟

سیتا:اری!روپا ان را از شیوا دزدیده است.او با اسبی تیزتک همین نزدیکی ها منتظر ماست.ببین این هم کلید نجات تو.

چادر سپید را از روی ایندرا بر می دارد.حالا ما تصویر ایندرا که زنجیر شده را می بینیم.))

ایندرا:خام شده ای خواهر کم،این مکر شیواست.گرفتار دامی شده ای که هیچ راه گریزی نخواهی داشت.صبح فردا تو هم         با من خاکستر می شوی.

سیتا:باشد.یا هر دو می گریزیم یا هر دو با هم می میریم.

ایندرا:این دیوانگی است.

سیتا:مادر تو را به من سپرده است،فراموش کرده ای ؟چگونه می توانم شاهد سوختن خواهرکم باشم که مادرش بودم.تو         حال من نمی فهمی،چون مادر نیستی !پنج ساله بودم که مادر تو را به من سپرد و به اسمان رفت.من به او قول داده ام       می فهمی؟

ایندرا:پنج ساله،این عدد چقدر شوم و مقدس است !او هم هنگام مرگ پنج ساله بود.

سیتا:ایندرا به خاطر خدا دست بر دار

ایندرا:نمی توانم!من بدو عاشقم به قاعده عشقی  که به مردم داشتم!

سیتا:و هم است ابله!او را هم با همین اوهام از دست دادی.بیچاره مهاتمای مظلوم.

ایندرا:سیتا.،مهاتما او را دیده است و من نه!او را دید و به ائین پدرش راست شد.مهاتما می گفت:او مادر پدرش بوده               است.می فهمی؟

سیتا:نه.نمی خواهم بفهمم!حالا وقت این حرف ها نیست.کاری مهمتر در پیش داریم.

(پیر زن به صدای ان دو بر میخیزد.دزدانه گوش می دهد.)

 ایندرا:باشد.حالا خواهش می کنم بگریز.این قفل با ان کلید گشوده نمی شود.

سیتا:خواهیم دید!

به سوی قفل های زنجیر می رود و مشغول می شود.پیرزن ارام به انتهای تپه می رود و نردبان را بر می دارد.سیتا تلاس می کند اما کاری از پیش نمی برد.

ایندرا:لجبازی نکن دختر محال است.

سیتا:یاوه می گویی.روپا سوگند خورده است که این کلید همان کلید است

ایندرا:میبینی که نیست .بگریز.

سیتا تلاش می کند.نمی شود مایوس کلید را به سویی می اندازد.

ایندرا:تا دیر نشده برو.روپا را برگردان.اگر بفهمند عروس نیست غوغا می شود.

سیتا تند به انتهای تپه می رود.متوجه می شودکه نردبان نیست.

سیتا:نیست.نسیت!

ایندرا:چه می گویی؟

سیتا:نردبان نیست!کسی ان را برداشته.

صدای قهقه پیرزن بر می خیزد.سیتا خشکش می زند.

هندوک:فرمان شیوا را زیر پا می گذاری؟تاوانش را خواهی داد.

در شیپوری که به گردندارد می دمد.

ایندرا:بگذار برود.برای وداع امده بود.

هندوک:پس حکایت کلید چه بود؟

ایندرا:کلیدی در کار نیست.خواب دیده ای!

هندوک:خواهیم دید!

ایندرا:بگذار برو.می دانی که مروارید مهاتما را من پنهان کرده ام.نشانش را به تو می دهم به شرطی که بگذاری خواهرم       برود.

هندوک:محال است.اگر همه مرواریدهای عالم را هم به من بدهی محال است.

سیتا:نگران نباش،روپا همین نزدیکی هاست.صدای شیپور را حتمآشنیده است.الان می اید.

هندوک:چرا فاطیمای مقدست به نجاتتان نمی اید؟تو که می گفتی خداوند اسمانها علم و حکمت و معجزه را به او ارزانی             داشته است! 

ایندرا:مهاتما می گفت!راست می گوییی چرا از او کمک نخواهم.نامش چه بود سیتا؟

سیتا:فاطیما؟

ایندرا:اری و نه!فاطیما ،صدیقه،زهرا،طاهره،مبارکه،زکیه،مرضیه،راضیه  و ان یکی دیگر!

هندوک:این ها همه اسم یک نفر است یا هشت نفر؟

ایندرا:مهاتما می گفت او نه اسم داشت.معنای اسم نهم معجزه بود خرق عادات بود.خبر دهنده از عوامل غیب و شهادت            بود.چرا حالا ان را فراموش کرده ام؟!

هندوک:بتول؟

ایندرا:  نه!

هندوک:سیده؟

ایندرا:  نه!

هندوک:نوریه؟

ایندرا:  نه!

هندوک:هانیه؟

ایندرا:  نه!

هندوک:ام ابیها؟

ایندرا:  نه!

هندوک:حوراء؟

ایندرا:  نه!

هندوک:نکند شیوا بود؟

ایندرا:نه!تو چه لذتی می بری از این که مرا عذاب بدهی؟

هندوک:اخر من یک قطار اسم از او می دانم به قدر ماه های سرخ این درخت مقدس.

سیتا:یاوه می گویی؟

هندوک:نه!سوگند می خورم همه را از مهاتما اموخته ام!

ایندرا:تو پلشت و پلیدی.بیچاره مهاتما که وقتش را صرف چه عجوزه ای کرده است!

هندوک:فاطیمای تو هم چندان جذاب نبوده است.می گویند ترش روی و زشت و لاغر و تکیده و بد خلق بوده است.

سیتا:این ها را هم مهاتما گفته است؟

ایندرا:محال است.مهاتما می گفت فاطیما را از ان رو زهرا می گفتند که نورانی بود درخشنده روی و سپید چهره بود.مانند        حوریان بهشتی.می گفت فاطیما ستاره ای درخشان از بین تمام زنان جهان است.

هندوک:یاوه است!

در بوقش می دمد.

هندوک:کار خواهرک هم تمام است!الان به صدای بوق من نگهبانان می ایند.انها که بیایند من خبر را به شیوا خواهم                رساند!

از انتهای صحنه شیوا می اید.

شیوا:نیازی نیست.خودم امدم.

ایندرا:شیوا!

شیوا:اری بدبدک بد صدا.این منم شیوا ! چگونه ای سیتا ؟

سیتا:شما،شما اینجا چه می کنید؟شما الان باید در مجلس عروسی باشید.

شیوا:وقتی عروس خانم اینجاست چرا من نباشم!؟

ایندرا:دروغ است روپا اینجا نیست.

شیوا:پس کجاست؟

سیتا:از کجا بدانم؟او در مجلس است.

شیوا:پس تو اینجا چه می کنی؟

ایندرا:برای خدا حافظی با من امده بود.

شیوا:تنها؟

سیتا:اری تنها!

شیوا:روپا چیز دیگری می گفت.

سیتا:روپا؟

شیوا:اری!

سیتا:چه می گفت؟

شیوا:می گفت روپا چه می گفتی ؟

ایندرا:وقتی اینجا نیست چرا لاف می زنی ؟

شیوا:او همین جاست باور نمی کنی؟

ایندرا:نه!دروغ است.

شیوا:روپا عزیزم اینجایی؟

صدای روپا:اری!

سیتا:خدای من!

شیوا:بیا نزد من عزیز دلم!

روپا از شکاف زمین بیزون می اید

سیتا:روپا!

شیوا:حالا چه می گویی عفریته مرگ؟

ایندرا:گفته بودم این ترفند اوست خام شدی و جانت هدر می شود.

شیوا:نیکو گفتی

سیتا:روپا تو سوگند خوردی ،نخوردی؟

روپا:چرا!

سیتا:پس چرا سوگند خود شکستی؟

شیوا:او سوگند خورده بود که شاه کلید را به تو بدهد و داد ،نداد؟

سیتا:نه!نداد

 روپا:دادم!

شیوا:کلید را من خودم به او داده بودم.حالا کجاست؟

سیتا:شاه کلید نبود.

شیوا:بود.سوگند می خورم.سوگند او هم راست بود او که سوگند نخورده بود رمزش را بدهد.درست است!

روپا:درست است.

شیوا:هندوک کلید را بیاور.

پیرزن به جستجوی کلید می پردازد.

شیوا:انجاست نمی بینی؟

هندوک:یافتمش.این کلید دست سیتا بود!

ایندرا:دروغ است!

روپا:درست است ایندرا جان،من خودم به او دادم.

ایندرا:سیتا را به کشتن می دهیوچرا دروغ می گویی.این است مزد سیتا جان،روپا؟

سیتا:روپا را وادار کرده اند که دروغ بگوید.

روپا:نه من هرگز دروغ نمی گویم و این را تو بهتر از هر کسی می دانی.

ایندرا:روپا فرموش نکرده ای که زندگی ات را به سیتا جان مدیونی !

روپا:هرگز!

شیوا:از این گفتگوی بی حاصل دست بردارید.من شیوا سوگند خورده بودم که هر کس به ایندرا کمک کند در اتش خواهد        سوخت هر کس!و سیتا قانون من زیر پا گذاشت.چنان که تو.تو عفریته مرگ که مهاتمای نازنینم را از من گرفتی و         به الهه مرگش سپردی.

ایندرا:مهاتما نمرده است این دروغ است !

شیوا:خاموش باش و خشم من بیش از این شعله ور مکن.

سیتا:شاید درست بگوید.

هندوک:شاید!

ایندرا:مرد من روزی بر می گردد و من یقین دارم.

هندوک:مرد تو؟

ایندرا:اری مرد من!

شیوا:تو عفریته بد صدا انگار برای مردن خیلی عجله داری؟

ایندرا:هرگز چنین نیست.من باید زنده بمانم.

شیوا:باید؟

ایندرا:اری.

هندوک:چه کسی این فرمان را صادر کرده است؟

روپا:حتمآ فاطیما؟

شیوا:اگر این حکم اوست این گوی و این میدان.بگو بیاید.بگو نجات دهد.صدایش کن شاید امد و ما هم به یاوه هایت ایمان اوردیم.

ایندرا:اگر لازم باشد می اید.

شیوا:کی؟تو چند ساعت دیگر خاکستر خواهی شد.

ایندرا:می اید.

هندوک:برای بردن خاکسترت؟

ایندرا:فرقی نمی کند.مهم این است که می اید.

شیوا:تو دیوانه ای ابله.با همین یاوه ها مهاتمای را فریفتی؟

ایندرا:این ها یاوه نیست.من هرگز مهاتما را فریب نداده ام.او به من عاشق بود.

شیوا:به فرمان چه کسی؟

ایندرا:دل!

شیوا: دل؟ دل کی؟ دل مهاتمای من ؟دل من؟ یا دل تو؟

هندوک:بان فاطیما را فراموش کردی شاید به خاطر دل ان جوان مرگ بوده که از زندگی بهره ای نبرد.

شیوا:فاطیما.فاطیما.فاطیما.این طالون این طالون از کدام سو امد که حاصل عمر مرا درو کرد.تو جادوگر عفریته از پی         انکه ملکه این دیار باشی به جادو مهاتمای مرا اسیر کردی و حالا باید تاوانش را بدهی. واما سیتا.تو مثل او                 نیستی.دلم نمی خواهد با او خاکستر شوی.اما سوگند خورده ام می فهمی؟

سیتا:می فهمم بانو!شما بهتر از من می دانید که ایندرا خواهر و دختر من بود.وقتی مهر مادری فرمان می دهد محال است       سر تسلیم فرود می اورد.

هندوک:به چه قیمتی؟

سیتا:مادران تاجران خوبی نیستند!چنین نیست بانو؟

شیوا:نمی دانم!

سیتا:هندوک تو این راز را هرگز نخواهی فهمید چون مادر نیستی.و تو روپا تو با من ناراستی کردی.امشب شب عروسی       توست و شب هنوز به نیمه نرسیده است.شاید هم امشب تو مادر شدی.من تو را نفرین می کنم.نفرین می کنم که هرگز       روی ارامش نبینی و داغ فرزند زخم همیشه دلت باشد.

روپا:تو پلشت نیستی و این را نیک می دانم!سیتا جان ما زنیم و زنان را قدرتی نیست!من زندگی را دوست دارم.من می          خواهم زندگی کنم.دوست دارم با پیکی پار زیر سایه درختی بنشینم و به صورتش نگاه کنم و لذت ببرم دوست دارم         در جنگل موهایم گم شود...      

هندوک:...و از انارهای رسیده باغت بخورد و مدهوش شوی اری؟

روپا:اری.و این همه را فاطیما از من می دزدید اگر...اگر...

می گرید

سیتا:با این همه من نفرینت می کنم.تو دخترم را از من دزدیدی.تو امیدم را گرفتی.

شیوا:روپا نه!این همه کار فاطیما و ان عفریته است که تو جانت را به خاطرش هدر می کنی.اما من اضرم سوگندم را           زیر پا بگذارم.و فقط یک شرط دارم.

ایندرا:من می پذیرم.

شیوا:افرین بر تو،سر عقل امده ای اما به یاد داشته باش تو رها نخواهی شد.این ائین ماست.شرط من فقط نجات سیتا جان        است.     

ایندرا:می دانم چیست.خواهی گفت.

شیوا:حتمآ چون فاطیمایت علم غیب می دانی که شرطم را دانستی.

ایندرا:نه!من غیب نمی دانم.من فاطیمای مقدس را ندیده ام.دوست داشتم کنیزش باشم.خدمتش کنم.دست محبتش را به سرم          بکشد و لبخند بزند.دوست داشتم...

شیوا:...چرند بگویی.فاطیمایی اگر بوده باشد چنان که تو می گویی چهارده قرن پیش بوده.

هندوک:و امشب شب چهارده است.مبارک است.

شیوا:خاموش باش اگر یک بار دیگر لب بجنبانی طعمه موش های گربه سان سیاه چال می شوی.

هندوک:بر من خشم مگیر بانو.من به اندازه موهای سرم شکنجه شده ام و دیگر طاقت ندارم.

شیوا:پس خاموش باش روپا تو هم ارام بگیر اگر دوست داری امشب با پیکی پار یکی شوی تمامش کن!

روپا:باشد بانوهر چه ما بخواهید.

شیوا:شرط من نگفتی کنیزک؟

ایندرا:می گویم.تو مروارید مهاتا را از من طلب می کنی و من ان را می دهم.در برابرش جان سیتا جانم را می خرم               قبول؟

شیوا:مادران تاجران خوبی نیستند سیتا راست می گفت و توی احمق مادر نیستی.

سیتا:بانو...

ایندرا:...نه...یک کلمه نگو.من طرف معامله او هستم.

شیوا:تو غلط می کنی از کی کقام بانو و کنیزک یکی شده است؟

سیتا:او را عفو کنید خطا گفت.

شیوا:خطا گفت.خطا کرد.مهاتمای مرا دزدید.او را کشت و حالا گستاخ خود را هم شآن من می داند من شیوا!

ایندرا:راد من این نبود.تو خشمگینی و ارام نداری.

شیوا:نباید باشم.تو مهاتمای مرا گرفتی،نگرفتی؟و حالا مرا به سخره گرفته ای.توی ابله نمی دانی که منمروارید به چه            کارم می اید؟

سیتا:خام است بانو فکر می کند شما می خواهید اخرین نشانی مهاتمای سرور را نگاه دارید.

شیوا:وقتی که او رفت و هدر شد نه نمی خواهدم!هر چند که ان مروارید نشان تبار ماست.

ایندرا:پس شرط چیست؟

شیوا:می گویم!دانستی که غیب نمی دانی؟

ایندرا:من که گفتم غیب نمی دانم؟

شیوا:اری!نگفتی که شرط من را می دانی؟

ایندرا:گفتم.اما نگفتم غیب می دانم.

روپا:بانو دیر وقت است

شیوا:تو چقدر عجولی دختر.نترس پیکی پار ان توست چون من این طور خواسته ام.

ایندرا:شرطت را بگو

شیوا:می گویم

ایندرا:هر چه باشد می پذیرم.پس فرمان بده هندوک نردبان را استوار کند تا سیتا پایین بیاید.

شیوا:عجله نکن

ایندرا:گفتم که شرطت را می پذیرم هر چه باشد

شیوا:پس گوش کن.شرط من این است.صبح فردا که مردم من برای برپایی ایین می ایند پیش از ان که اتش به جان هیزم       ها رخنه کند و هر دوی شما خاکستر شوید از من طلب عفو کن.جان سیتا را طلب کن و در برابرش به مردمان بگو        که فاطیمای مقدس مکر تو برای تصاحب مهاتمای من بوده است.و فاطیما را دشنام بگو.لعنتش کن که زندگی ات را       هدر کرد.چنان که زندگی مهاتما را !

ایندرا:گیریم که چنین کردم می اندیشی مردمانت می پذیرند؟

روپا:چرا نپذیرند؟اگر فاطیمایی در کار بود که مهاتما کشته نمی شد.

ایندرا:تو زنی و زنان را قدرتی نیست.پس خاموش باش ابلهک!

شیوا:دست از گستاخی بر دار اگر جان سیتا را می خواهی.

ایندرا:می خواهم.اما گوش کن.مردمان بر خلاف نظر حاکمان چارپایانی نیستند دراز گوش که فقط بار بببرند و جو بخورند         و کود بدهند.انها ادم اند.حاکمان اگر به قاعده جویی عقل داشتند از سکوت مردمان می هراسیدند.این سکوت اتش           زیر خاکستر است.منتظر نسیمی است.

شیوا:نیکو گفتی.جباران چنین می اندیشند و من نه!من هیچ ظلمی بر مردمم روا نداشته ام.

ایندرا:تو بر مردم ظلم نمی کنی؟

شیوا:نه!

ایندرا:پس چرا اینجایم؟

شیوا:چون باید بسوزی.این فرمان ائین می است.و مرد من به ان باور دارند.

ایندرا:و این فرمان چیست؟

روپا:تو نمی دانی؟

ایندرا:نه!

شیوا:سیتا تو که خوب می دانی برایش بگو تا بداند.

سیتا:به ایین ما هر وقت شوی زنی بمیرد زن نیز همراه جسد شویش باید بسوزد تا در ان جهان همسرش باشد.

شیوا:دانستی؟

ایندرا:اری!اما این حکم بر من صدق نیست الا به یک شرط!

روپا:چه شرطی؟

ایندرا:این که بانوشیوا بپذیرد مهاتما شوی من بوده است. اولا...

شیوا:...مکار حیله گر!

ایندرا:و بتواند جسد مهاتمای محبوبم را بیابد دومآ...

روپا:نگران نباش بانو برای این حیله تو ترفندی نیکو دارد.

شیوا:نمی توانی خاموش بمانی؟

ایندرا:پس فکر همه جیز را کرده ای دانستم.می خواهی جسدی دروغین از مهاتما بسازی.با این ها پیروز نخواهی شد.

هندوک:دیگر چرا...(ترسیده می ماند)نه!من چیزی نگفتم.نشینیده بگیرید بانو.

ایندرا:می گویم.این من نبودم که ادعا کردم فاطیمای مقدس را دیده ام.مهاتمای محبوب بود که گفت فاطیمای مقدس در اینجا        حلول کرده است.و او را از کام مرگ نجات داد.اگر مردمان هر سال به پاس داشت حلول ان بانوی مقدس ایین              فاطیما بر پا می دارند به خاطر ایمانی است که به مهتما دارند و مهاتما به ایین پدر فطیما راست شد و مسلمان               گشت.او هرگز به مردم دروغ نگفته است و مردمان دوستش می دارند.

شیوا:صبح فرداخواهیم دید که این مردم ایین فاطیما را هم استوار می کنند.و این هر دو نه به فرمان تو که به عشق               مهاتمای مسلمان بر پا خواهند داشت.و اما شرط تو.نه نمی پذیرم!         

روپا:چرا؟یعنی جان سیتا به چند دشنام نمی ارزد؟

ایندرا:من دشنام نمی دهم و فاطیمای مقدس را تکذیب نمی کنم.

روپا:چرا؟

ایندرا:چون به این بانوی مقدس ایمان دارم.

هندوک:اگر او به راستی مقدس است پس چرا مهاتما را نجات نداد چرا به نجات تو نمی اید؟

ایندرا:بانویت گفت خاموش باش فراموش کردی؟

هندوک:من که حرفی نزدم .زدم؟

شیوا:چرا وقتی در پاسخ در می مانی بی راهه می روی پاسخش بگو.

ایندرا:باشد.هندوک حالا که اجازه سخن گفتن داری بگو بدانم ایا راست است که مهاتما پنج سال پیش در بستر مرگ افتادو        امید نجاتش نبود؟

هندوک:راست است

ایندرا:پس چگونه نجات پیدا کرد؟

هندوک:چگونه؟ان طور که خودش می گفت:شبی بانویی را در خواب می بیند...

ایندرا:اما مهاتما ان را گفته است و من ان وقت اصلا او نمی شناختم.این را همه می دنند.

روپا:دروغ می گویی.در خفا با او سر و سری داشتی!

ایندرا:تو بهتر نیست خاموش بمانی چون زنی؟

روپا:تو بی حیایی به تمامی!

ایندرا:باشم!تو را چه سود ؟هندوک بگو که بیماری مهاتمای محبوب از چه بود؟

هندوک:جنی شده بود.تصویر تو عفریته را در خواب می بیند اما در بیداری تو را نمی یابد.هر چه بیشتر جستجو می کند            کمتر می یابد.پس عطشش زیادتر می شود و این عشق کارش را ساخت!...

شیوا:تو را چه گفته بودم هندوک؟

ایندرا:چرا وقتی راست می گوید تهدیدش می کنی؟این حرف او نیست،همه مردمان می دانند.مهاتمای محبوب بیدار شد و          انقدر نحیف شد که در بستر مرگ افتاد.هیچ دارویی درمانش نکرد.همه طبیبان بارگاهت عاجز شدند.طبیب از چین         و ماچین اوردی افقه نکرد.    

شیوا:و این جادوی تو بود. وان پیر پارسی شیاد که در لباس طبیب به بالین مهاتمای من امد و من ابله ندانستم که ان پیر          پارسی پدر تو بود.

سیتا:پدر ما؟

شیوا:اری سیتا جان پدرت مسلمان بوده از اهالی پارس.سالی به حج رفت و دیگر نیامد.و مادرت از غصه دق مرگ              شد.ان وقت بود که ما فهمیدیم مسلمان بوده است.او دینش را پنهان می کرد.

ایندرا:ان پیر پدر من نبود.

شیوا:بود،بود و من ابله ندانستم.وقتی فهمیدم که خیلی دیر بود.

ایندرا:کی؟

شیوا: !

ایندرا:چرا ساکتی؟

شیوا:هندوک!

هندوک:بله بانوی من!!

شیوا:بگب.بگو تا این روسپی بداند چه داغی به دل دارم.

ایندرا:موش های گربه سان سیاه چال گرسنه نمی مانند؟

شیوا:بگو هندوک!

هندوک:می گویم بانو.ان پیر پارسی به جای دارو تربتی به مهاتما داد که گفت در اب زلال چشمه حلش کند و                         بیاشامد.گفت:باشد که به حرمت و عظمت صاحب این تربت شفا یابی.

ایندرا:و ان تربت حسین بود اولاد فاطیمای مقدس!این را مهاتما می گفت.

شیوا:نه عفریته این ترفند پدر تو بود که ایین مهاتمای مرا گرفت و مردمم را به وههی جادو کرد که جانم را اتش زد.و بعد        از ان جادوگر گم شد.گم شد تا تو عفریته پیدا شوی که مهاتمای مرا بدزدی.

ایندرا:چنین نیست !ایا نه این است که مهاتما از مرگ نجات پیدا کرد وقتی بدنش کرم گذاشته بود و همین جایی که اکنون          منم بسترش را گسترده بودید که مردمان از بوی بد زخم هایش در امان باشند؟        

روپا:دیر وقت است بانو!

شیوا:می دانم!به او بگو که از مهر و محبت بویی نبرده است.

روپا:ایندرا چرا سر سختی می کنی؟خودت که هدر شده ای لااقل به من و سیتا جان رحم کن!

ایندرا:مگر تو به ما رحم کردی؟

شیوا:می دانستم!این رسم شماست.سرسخت و لجوج.اما من رامت می کنم.من شیوا!هندوک!

هندوک:بله بانو؟

شیوا:نردبان را استوار کن.

هندوک:بله بانو !

به سوی نردبان می رود و ان را بر پا می کند.

شیوا:روپا!

روپا:بله بانو!

شیوا:از خورجین اسب شلاق دم اسبی مرا بیاور!

سیتا قصد دارد که پایین بیاید.

شیوا:کجا؟راه گریز بسته است گرداگرد این میدان را نگهبان گماشته ام و ان حفره کور شده است.

روپا تند می رود.

سیتا:من قصد فرار ندارم.می خواستم دست شما را ببوسم و کمکتان کنم.

شیوا:زبان چربی داری.باید از زنان چرب زبان هراسید.

سیتا:من کنیز شمایم!

شیوا:خوب است.خوب است که کنیز دختری عرب نیستی.

ایندرا:کاش بود!

سیتا:نمی خواهم باشم.ایندرا دختر بد نمی توانم ساکت بمانی؟

ایندرا:او پی شلاق فرستاد نشنیدی؟

سیتا:چرا!اما بانو قصد بدی ندارد.

شیوا:راست می گوید.من قصد بدی ندارم.اسب چموش را باید رام کرد و روپا عجله دارد و صبح نزدیک است.رامت می        کنم.

روپا می اید.

شیوا:سیتا بیا پایین!

سیتا:چشم بانو می ایم.

تند می اید در برابر شیوا به خاک می افتد و پایش را می بوسد.

شیوا:بیا بگیر هندوک!

شیوا:برو بالا

هندوک:بله بانو!

از نردبان بالا می رود.

شیوا:بزن.با تمام قدرتت بزن.دوست دارم نفیر زوزه اش را بشنوم.

سیتا:بانو به من رحم کنید.او چند روز است که گرسنه است.می میرد.شیوا:بزن به حکم من!

هندوک بی رحمانه می زند.ایندرا دردمندانه مقاومت می کند.

سیتا:بانو بگو نزند.او طاقت ندارد.بگو به جای او مرا بزنند.

شیوا:به وقتش!بزن.

ایندرا:سیتاتو به من قول داده ای!

شیوا:ایا رازی هست که من نمی دانم ؟

سیتا:اری بانو.رازی هست که فقط سه نفر ان را می دانند.

شیوا:روپا ان راز چیست؟نگفته بودی.

سیتا:او نمی داند.

شیوا:نگفتی سه نفر؟

سیتا:گفتم.من ایندرا و مهاتمای سرور!

ایندرا:تو سوگند خورده ای سیتا.

شیوا:بگو تا بدانم.

سیتا:بگویید دست نگه دارد می گویم.

شیوا:هندوک!

هندوک:بله بانو.

شیوا:خب حالا بگو!

ایندرا:سیتا دوست داشتم این سعادت از من دریغ نمی کردی.این اخرین تمنای من است.

سیتا:تو نمی فهمی!

ایندرا:باشد.بگذار کارش را تمام کند.دلم نمی خواهد او هم با من بسوزد.طاقت ندارد.

شیوا:او چه می گوید؟ایا کسی انجاست؟

سیتا:اری بانوی من!

روپا:شیوا بانو،بانو شیوا،شاید مهاتماست!

شیوا:تو چه گفتی؟هندوک.

هندوک زیر لباس ایندرا را جستجو می کند.شیوا ارام و قرار ندارد.

سیتا:نه بانو،داستان چیز دیگری است!

شیوا:بگو که طاقتم طاق شده اگر لحظه ای درنگ کنی همین حالا می گویم زیر شلاق سیاهت کند

سیتا:ایندرا باردار است بانو.اصلآعلت فرار ایندرا و مهاتما سرور همین مسئله بود.

هندوک:تو چه گفتی؟

ایندرا:کار خوبی نکردی خواهر.

سیتا:تو حرف نزن دخترک خیره سر !

شیوا:جالب است.این حرمزاده پدری هم دارد؟

ایندرا:این حرمزاده نیست.

شیوا:نام پدرش؟

ایندرا:مهاتمای محبوب من!

شیوا:مهاتما؟

سیتا:اری بانو.ان دو به سنت مسلمانان در خفا ازدواج کرده بودند.

شیوا:دروغ است!کدام سند؟

ایندرا:قباله عقد ما.

شیوا:کجاست؟

ایندرا:نزد ان پیر

شیوا:پدرت؟

ایندرا:او پدر من نیست.

شیوا:یاوه می گویی.غیر ممکن است.ان پیر پارسایی محال است که اینجا باشد.

ایندرا:اینجا نیست.

شیوا:پس کجاست؟

ایندرا:نمی گویم.

شیوا:بزن.بزن هندوک!

ایندرا:بزن.بزن هندوک هر چند که دوست تر می داشتم پشت در خانه می ماندم و نگهبانان بانو شیوا که برای مهاتما امده         بودند در را اتش می زدند و فرزندم بین در و دیوار شهید می شد چنان که فرزند فاطیمای مقدس!

شیوا:بزن.بزن هندوک!

ایندرا:بزن بزن هندوک تا او بداند که استوار می مانم!

شیوا:بزن،بزن هندوک!

سیتا:نه بانو.بفرمایید دست بردارد.این فرزند مهاتمای سرور است.

شیوا:دروغ است.ترفند او است برای زنده ماندن!

سیتا:ایندرا هرگز دروغ نمی گوید.مهاتما که بیاید گواهی می دهد.

شیوا:مهاتما طعمه کوسه های دریا شده است.این عفریته به جادو از ان مهلکه گریخت و جادویش بر اب کارگر نیفتاد و          مهاتمای مرا برد.

ایندرا:پس چرا بر من کارگر شد؟

شیوا:بزن.بزن هندوک این گستاخ گشاده زبان را!

ایندرا:بزن.بزن هندوک تا تنم کبود باشد به وقت ملاقات او!

شیوا:اگر تنی بماند.تو خاکستر می شوی.

سیتا درمانده به سوییی می رود و نیایش می کند.

روپا:ای بانوی بزررگ فاطیمای مقدس او را نجات بده.مرگ کودک شوم است و من هنوز به حجله نرفته ام.من می              ترسم.می ترسم که شومی این مرگ دامان مرا بگیرد.ای فاطیمای مقدس تو را به جان مردمت سوگندت می دهم اگر        به راستی عاشقی نجاتش بده!

هندوک:جان سگ دارد بانو هر چه بیشتر می زنم کمتر ناله می کند.از پا افتادم بانو.

شیوا:بزن.بزن هندوک!

هندوک:می ترسم از دست برم.صبح فردا!

شیوا:بزن.بزن هندوک!بزن تا اقرار کند فاطیما دروغ است.بزن تا بگوید که حلولی در کار نبوده است.بزن تا بگوید برای        تصاحب مهاتمای من این ترفند را به حیلت پدر به کار بست.بزن،بزن هندوک!بزن تا مردمان بدانند که فاطیمایی            نیست.تا بدانند فاطیما و هم است جادو است.بزن تا جانم ارام گیرد.      

سرسام می گیرد.

      فاطیما،فاطیما تو طاعون ملت منی تو قاتل مهاتمای منی تو بلای جان منی تو پاکیزه و منزه نیستی.تو صاحب برکتی       نیستی.تو پسندیده و خشنود شده نیستی.تو رشد یافته در فضل و کمال و خیرات نیستی.تو طاعونی بلای خانمان              سوزی.تو مایه خفت پدرت بودی.تو بودی که ابترش کردی.از جان من چه می خواهی.رهایم کن.مهاتمایم را به من         برگردان.فاطیما،فاطیما مرا رها کن.

شیوا:فاطما فاطیمای مقدس نیمه شب نزدیک است.

سیتا:فاطیما فاطیمای مقدس من دخترم را از تو می خواهم.

هندوک:دیگر نا ندارم بانو.بگو مردی بیاید.من نمی توانم.بانو،بانو،شیوا!

شیوا:بزن هندوک بزن.چگونه ای ایندرا؟

ایندرا:من صدای پای اسبی را می شنوم.مهاتما این شهباست که پیش می اید،استر پیامبر.این زنان پیامبرند که سرودهای          شادی سر داده اند.من کاروان عروس را می بینم.مهاتما افسار شهبا در دست سلمان پارسی است و رسول خدا               پیشاپیش کاروان حرکت می کند.مهاتما محبوب من.تو راست گفتار بودی.من زنی می بینم سبز،نشته بر شهبا.و              مردی پیاده در کنارش گام بر می دارد،ابی به مهربانی اسمان.مهاتما تو راست می گفتی:اگر خداوند خدا علی را            برای فاطیما نمی اید،در سراسر زمین از حضرت ادم گرفته تا هر انسانی بعد از او همسر همتایی برایفاطیما پیدا           نمی شد.مهاتما می خواهم بگویم از دلتنگی می خواهم احساس بزرگی کنم.می خواهم بگویم اگر خدا تو را هم نمی          افرید هیچ مردی لیاقت همسری مرا نداشت.اما من صورتش را نمی بینم.مهاتما تو گفتی مهربان است.تو گفتی مادر         پدر خوب بودبگو من هم یتیمم بگو به من لبخند بزند.من تنها دلخوشی ام لبخند اوست.و این لحظه اخر حیات من            است.من هم جوان پژمرده می شوم چون او.که مادر مومنان است.اویی که صدیقه است،زهراست،طاهرست،مبارکه        است،زکیه است،مرضیه است،راضیه است،فاطیماست و نام نهم را که از یاد برده ام.

هندوک:بانو گوش بدارید هزیان می گوید.

شیوا:بزن بزن هندوک!

هندوک:دیگر نمی توانم بانو دست هایم از کار افتاده است.

شیوا:سحر شده ای پیر زن خرفت!این صدای هلهله عروسی روپاست.و ان اسب سپید من است.بزن تا خشم نگرفته ام که         مشعل بردارم.بزن تا خشم نگرفته ام که مشعل بردارم.بزن تا پیش از انکه روپا پا به حجله نگذاشته مجبور نشوم            اتش به پا کنم بزن ،بزن هندوک!  

ایندرا:مهاتما به دستانم بسته است تو کاری بکن.این مردان خلیفه اند که به خانه علی یورش برده اند.مهاتما،مهاتما کاری          بکن.فاطیما تنهاست.اه خدای من چه قدر دیر تو چه قدر دیر دست به کار شدی.نگاه کن فاطیمای مقدس دست حسن و        حسین را گرفته و به کنار قبر پیامبر می رود.می شنوی این علی است که با سلمان سخن می گوید:سلمان!فاطیما را        دریاب گویی دو طرف مدینه را می نگرم که به لرزه در امده.سوگند به خدا اگر فاطیما موی خود را پریشان کند و        گریبان چاک نماید و در کنار قبر رسول الله نفرین و ناله سر دهد دیگر مهلتی برای مردم مدینه باقی نمی ماند و زمین     همه انها را در کام خود فرو می برد.

از میانه کلامش شیوا دیوانه وار از نردبان بالا می رود و شلاق را از دست هندوک می گیرد و در رقصی وحشیانه ایندرا را می زند.

شیوا:اری این مدینه است که می لرزد یاوه گوی گستاخ نمی بینی.پس کجاست فاطیمای تو که نجاتت دهد.

روپا از ترس در حال گریز است.

کجا روپا؟

روپا:می روم عروسی!

شیوا:بدون من؟عروس بی وفا تو مادر شوهر را در میدان بلا وانهاده و می گریزی.ابله.تا من فرمان ندهم پیکی پار حتی        به صورتت تف هم نمی کندبمان!

روپا:دیگر طاقت ندارم.

شیوا:پس بمیر.سیتا بیا اینجا.

سیتا:بله بانو.

تند بالا می اید

شیوا:روی زمین دراز بکش

سیتا:بله بانو.

شیوا:هندوک نفت!نفت می خواهم!

هندوک می رود.

شیوا:باشد ایندرا تو در مدینه بمان که گیسوان فاطیمای محبوبت را شانه کنی و من اینجا پیش پایت سیتا جان را کباب می         کنم تا ببینم ایا زمین اینجا هم می لرزد یا نه!

روپا:سیتا که گناهی ندارد.

شیوا:چه کسی قانون مرا نادیده گرفت؟

روپا:قصد بدی نداشت!

سیتا:تو از من دفاع نکن!دفاعت را پیش از این کرده ای.

روپا:من قصد بدی نداشتم.بانو شیوا گفت.

هندوک ترسیده و وحشت زده در حالی که پیت نفت در دست دارد وارد می شود.هراسیده از نردبان بالا می رود.می خواهد حرف بزند اما نمی تواند.

شیوا:مرگ به دیدنت امده که این همه هراسیده ای؟

در همین حال ارام ارام سطل نفت را روی سیتا خالی می کند.

شیوا:اتش،اتش بیاور.

هندوک:ز...زبا...نم...بریده باد بانو!

شیوا:چنین باد.

هندوک:حامل خبر شومی هستم.

ناگهان پیت از دست شیوا فر می افتد.

شیوا:اتفاقی افتاده است؟

هندوک:پیکی پار!

روپا:پیکی پار چه؟بلایی سرش امده؟

شیوا:کلاغ شوم قارقارت تمام شد؟هندوک چه شد؟

هندوک:پیکی پار به اب زده است.

شیوا:چه گفتی؟

هندوک:پیکی پار به دریا رفته است و سوگند یاد کرده تا نشانی از مهاتما نیابد باز نگردد.

شیوا:او چه کرده است؟

روپا:سیاه بخت شدم.نفرین این شیاد دامان ما را گرفت.

شیوا:درست نشنیدم او چه کرده است؟

هندوک:به دریا رفته است.

شیوا:به حکم چه کسی؟

هندوک:خودش.

شیوا:بی جا کرده است.بگویید باز گردد اتش!

هندوک:عذرم بپذیر بانو.اومدتی پیش رفته است.

شیوا:بگویید باز گرددد.اتش!

روپا:او رفته است نمی فهمی؟مرد من به دریا رفته است ان هم در شبی که بدر ماه کامل است.این نشانه شومی است.می          فهمی؟

شیوا:باشد.فاطیما انگار تو سر سازگاری نداری.باشد.مهاتمای عزیزم را دزدیدی و حالا پیکی پار با این همه من مریدت        را اتش می زنم مخصوصآ حالا که بهای گزافی پرداخته ام.

هندوک:من باید بروم.

شیوا:اتش،اتش بیاور.

هندوک:معذورم بدار من به سیا چال می روم.

شیوا:تو چه گفتی؟

هندوک:من می ترسم!

روپا:من هم و همه مردم شهر!تو لجوجی بیهوده عناد می کنی.به چشم های من و هندوک نگاه کن.اندامم را نظاره کن.می       لرزد.امشب شب عروسی من است.به فرمان تو.این لباس سپید.سپیدی که فردا به رنگ شب در می اید.رنگی که تو         دوست می داری.تو سرخ پوشیده ای و سر جنگ داری.اما بیهوده!او هم چون تو سر سخت است.تو بی رحمی او          هم!تو لجوجی،او هم!تو سر جنگ داری او هم!اما تو تنهایی.یک نفر حتی یک نفر مثل ایندرا را به من نشان بدهکه از       تو متابعت کند.هست؟دست بردار هر چند که دیر است باشد که بر سر مهر اید.

شیوا:زبان باز کرده ای دخترک بزدل که از زنانگی ات شرم داشتی و باور داری که زنان قدرتی ندارند.او هم زن است و        بر ما سر نیست.چرا ما باید تسلیمش شویم؟

هندوک:او که با ما کاری ندارد.

شیوا:ایا کاری هم مانده است؟

هندوک:اری.اگر بر ما خشم بگیرد زمین می لرزد و همه ما را می بلعد.مثل سوسمر گرسنه ای که طعمه را در اواره              هایش خرد می کند.

شیوا:اینجا که مدینه نیست،هست؟

ایندرا:مهاتما شهادت می دهم که رسول الله راست گفته است وقتی که فرمود:«پیوسته من و پیامبران قبل از من گرفتار             کسانی بودبم که مارا ازار دادند و اگر مومنی بر سر کوهی باشد خداوندش کسی را برایش اماده سازد که نزد او            رود و وی را بیازارد. تا این که خداوند او را به خاطر ان اذیت اجر دهد»مژده تو راست ب.د.فاطیمای مقدس مرا         به دین رسول الله پذیرفت.مگر نه این که خود خداوند فرموده است:«در مشیت من گذشته است که به او بلا مبتلا           می شود و مردم نیز به واسطه او ازمایش می شوند.»من امتحان می دهم.تو دلت محکم باشد.من استوار می مانم و          از این ازمایش سربلند بیرون خواهم امد.

روپا:می شنوی او به سوگند بسیار میثاقش را تجدید می کند.قدرت او از تو برتر است. من و همه ی مردمی که اینجاییم و       همه ان هایی که در سرزمین تو زندگی می کنند و هیچ کدام به ایین او راست نیستیم و هفتاد و دو فرقه ایم همه ایین        فاطیما را مقدس می شماریم و تو کاری از پیش نخواهی برد.این دخت گواه من.بنگر ریشه اش خشکیده شاخ هایش         بی جان است.مردمان بر شاخه اش ماه می نشانند به نشانه حلول فاطیمای مقدس و تو کاری نمی توانی کرد.

شیوا:امروز کاری می کنم کارستان!حتی اگر ناچار شوم همه شهر را در لهیب اتش کشم دیگر اجازه نمی دهم احدی حتی        نام شومش را از خاطر بگذارند.امروز اخرین نبرد من و اوست.یا پیروز می شوم و یا همه در اتش می سوزیم تا او        بر خاکستر حکم براند.

سیتا:تو می توانی جان مرا بگیری به بهانه ی قانون شکنی.می توانی ایندرا را اسیر شعله های هیزم کنی به بهانه مرگ         مهاتما که شویش بود.حتی می توانی روپای بزدل را اتش بزنی و شاید مردم شهر را.اما این درخت مقدس تا ابد            استوار می ماند به نشانه حلول فاطیما در اینجا و نجات مهاتما با او چه می کنی؟

شیوا:اتش که بر گوشت نازک کودکان ترحم ندارد ایا به درختی خشکیده که محتاج لهیبی است رحم می کند؟

روپا:به درخت نه!اما به او اری.او مقدس است و تو لجاجت می کنی.

شیوا:او مقدس است.او بزرگ است.او صاحب کرامت است.او دارای معجزه است.او مظلوم است.دیگر به تنگ امده ام           خواهیم دید!

باپیت نفت با عجله از بلندی فرود می اید.

مظلوم منم که مهاتمایم را به ترفند شومی دزدید.مظلوم منم که پیکی پارم را فریفت.مظلوم منم که سکه حکومت به نام من ضرب می کنند و شما ابلهان به فرمان او دل سپرده اید.مظلوم من!

ایندرا:سلام بر تو ای سید مظلومان عالم می ایندرا زنی از سرزمی شیوا که به دلالت مهاتما به ایین رسول الله راست             شدم.شهادت می دهم که تو مظلومی چنان که رسول الله فرمود:«ای دخترم تو بعد از من مظلوم و از حق خود               محروم می شوی.هر که تو را به خشم اورد مرا به خشم اورده هر که بر تو جفا کند بر من جفا کرده هر که از تو         بگسلد پیوندش را از من بریده هر که تو را مسرور سازد مر امسرور ساخته و هر که به تو بپیوندد به من پیوسته           است زیرا تو از منی و من از تو و تو پاره تن من و روح میان دو پهلوی منی.از کسانی از امتم که بر تو ظلم می          کنند پیش خدا شکوه می کنم.»

شیوا: لعنت به تو لعنت به تو ایندرای جادوگر!این همه رنج که بر من می رود از توست.نظاره کن.این درخت لعنتی              مقدس تو که کرسی حلول فاطیمایت بود.و این نفت.نفتی که بر جانش می نشانم تا بسوزانمش.تا مه های روییده بر          شاخه هایش خاکستر شوند.و من میانه میدان ماه شوم و به شادی این پیروزی سرمست برقصم.

روپا:نمی گذارم.نه.تو نباید چنین کنی.پیکی پار من به دریاست.دریا بی رحم است و از تو فرمان نمی برد.امشب شب عروسی من است.نه نمی گذارم.

شیوا:گستاخ شده ای بی حد که بر من دست دراز می کنی.من هر چه بخواهم می کنم.

سیتا:تو را دوصد سوگند می دهم به حرمت مهاتمای سرور که لختی درنگ کنی.فقط لختی درنگ کن و به ما گوش بسپار.

شیوا:شما؟

سیتا:اری.به من و هندوک!هندوک رازی دردل دارد گشاینده است.بگذار بگوید.

شیوا:این پیر فرتوت تهی مغز کنیز!مضحک است سیتا مضحک!

سیتا:مادران دلی رحیم دارند و تو از مادری بهره ای داری.بر فرزندان است که حرمت مادران نگاه دارند که ستون            ارامش افرینشند!    

شیوا:و این چه ربطی به هندوک دارد؟!

سیتا:اگر ارام بگیری خواهی فهمید.

شیوا:باشد.لحظه ای صبر پیشه می کنم.هندوک انچه در دل پنهان داری ایمنی!

هندوک:لختی درنگ کنید.

تند از صحنه می رود.

شیوا:این عجوزه بدترکیب بی اجازت من کجا رفت؟

سیتا:باز می گردد.هم اینک!

روپا:سیتا اینجا چه خبر است؟

سیتا:مرا با تو دیگر کاری نیست کسی که به خواهر خود خیانت کند ارزش سخن گفتن ندارد.

روپا:من مجبور بودم.

سیتا:به چه قیمتی؟به قیمت جان من و دخترکم؟

هندوک با مشغلی در دست می اید.

شیوا:افرین بر تو هندوک اتش اوردی همان که من طلب می کردم.

هندوک:درنگ کن!تو امان داده ای.

شیوا:با تو کاری ندارم.مشعل را طلب می کردم.

سیتا:و نمی خواهی ان راز بدانی؟

شیوا:چرا.اما بعد از ان که کارم با درخ تمام شد.

هندوک:بمان و گوش کن.حیات و شوکت و عزت ما در گرو همین راز است که می خواهم فاش کنم.

شیوا:لعنت به تو عجوزه وسوسه گر بگو و تمامش کن که از بهر پیکی پار قرار ندارم.

هندوک:این اتش مقدس است.و همه شما باورش دارید.ایا راست می گویم؟

روپا:چنین است.

هندوک:پس هر سه ی شما پیش ایید و به سوگندان استوار مرا مطمئن کنید که ان را هرگز با کسی در میان نگذارید.

شیوا:و این راز این هم مهم است؟

هندوک:ایا سوگند می خورید؟

سیتا:من سوگند می خورم!

روپا:و من هم.

همه منتظر پاسخ شیوا هستند.

مکث.

شیوا:باشد.

هندوک:پیش بیایید.دستتان را بر اتش استوار کنید و هر چه من می گویم مکرر کنید.

هر سه پیش می ایند.

شیوا:مضحک تر از این نمی شود.بانویی فرمان کنیزکی را گردن بگذارد.

هندوک:از این دشنام که بر من روا داشتی شرمگین خواهی شد وقتی راز عریان شود.

شیوا:قصه ات کم کمک جذاب می شود.بگو بگو تا طعمش را دست نرفته است.

هندوک:دست فراز اتش اورید و با من بگویید:

        سوگند به این اتش مقدس که این راز با خود به گور خواهیم برد و بر احدی اشکار نمی کنیم و اگر جز این کردیم           در خشم خداوند بریان شویم و خاکسترمان مزبله سگان باشد.سوگند به گرما و نورش که اگر جز این کردیم فروغ          چشمانمان تیره و تار شود و جایگاهمان سگان باشد.سوگند به سرخی شعله هایش که خیانت نکنیم.

هر سه زیر لب سوگند را مکرر می کنند.

چنین باد و استوار بماند تا قیامت!

هندوک مشعل را به قسمتی از بلندای تپه رو به روی ایندرا می برد و ان را استوار می سازد.

شیوا:قصه ات تمام شد؟

هندوک:نه!ارام باش و گوش کن.

شیوا:درشت می گویی و چون بانوان حکم می رانی کنیزک.

هندوک:چنین است از یاد مبر که فرزندان هرگز نباید با مادران خود درشت بگویند.

شیوا:و این چه ربطی به تو دارد؟

هندوک:فاش بگویم و تمامش کنم که تو مثل همیشه عجولی و طاقت نداری.من نامم«رادههاست»و نه هندوک.من مادر توام شیوا!

شیوا دیوانه وار می خندد.

شیوا:تو پیرزن عجوزه کنیزک من ادعا می کنی که مادر منی؟

هندوک:اری!مردمان هر وقت به شوکت می رسند علی الخصوص وقتی به کرسی حکومت تکیه می دهند گذشته خویش را           از یاد می برند و نامشان هر روز درازتر می شود و عقلشان گردتر مثل تو!

شیوا:زیاد گستاخ شده ای!

سیتا:و این همه راز نیست بانو درنگ کن!

هندوک:تو نام مادرت می دانی؟

شیوا: !

هندوک:نمی دانی.می دانستم.ایام خردی ات را به یاد ار.چه کسی تو را پرورد این را که نیک می دانی من!

شیوا: !

روپا:یعنی او از تخمه شاهان نیست؟

هندوک:هست!

روپاک:پس این حکایت؟

هندوک:پدرش پادشاه این سرزمین بود که به عدل و داد حکومت می کرد.راتای من.پدر شیوا به دست برادرش که                    نابرادرترین مردمان بود و دل در گروی عشق من نهاده بود و چون کمروا نشد به پستی انتقامش را از برادر                گرفت و راتای من کشته شهوت عشق نابرادر شد و شیوا کودکی بود خرد که با من گم شد!

سیتا:این را همه می دانند که راتای عادل به دست نابرادر کشته امد.

هندوک:و من نشان سلطنت با خود بردم تا شیوا بالید و ان وقت ان را عیان کردم و اتقام راتا را گرفتم و تو بر کرسی پدر           نشستی.

شیوا:و این داستان را من باید باور کنم؟

هندوک:هنوز تمام نشده.مردمان حاکمان را زود از یاد می برند و من از خاطره ها رفتم به دو جهت.اول چون می پنداشتم           همراه راتا مرده ام.دوم چون زن بودم و در پرده و کمتر کسی مرا دیده بود.

شیوا:داستان جذابی است.درست مثل وقتی که کودک بودم  و برایم قصه می گفتی تا بخوابم.اما عجوزه حالا من بزرگ           شده ام.

هندوک:و پیر خواهی شد.و طراوتت پژمرده می شود و این دشنام که بر من روا داشتی بر تو روا خواهد شد.

شیوا:تمام است؟

هندوک:نه!همه راز من این نبود.راتای من خوابی خوفناک دید.معبران از تدبیرش عاجز ماندند!تا این که کریشنای مقدس           ان را تعبیر کرد.

شیوا:و ان خواب چه بود؟

هندوک:همه ی راز من!کریشتای مقدس از شب شومی خبر داد که ماه کامل است و سرخ می درخشد.

شیوا:و بعد؟

هندوک:و گفت:که تو سرخ می پوشی و از فرط خشم می خواهی که ماه شوی.

شیوا:این را که خود گفتم.

هندوک:و از دو خواهر گفت که نام کهترشان اورنده باران های فراوان است.

شیوا:ما هزاران ایندرا در این سرزمین داریم.

هندوک:اری چنین است.اما کریشنای مقدس گفت:میانه پسآن های این دو خواهر در ان شب می درخشید و این نور مقدس            است.من سوگند یاد می کنم که ان نور را میانه پسآن های سیتا دیدم.

          هراسیدم.

شیوا:ایندرا هم چنین بود؟

هندوک:بود!وقتی که شلاقش می زدم.

شیوا:و بعد چه خواهد شد؟

هندوک:کریشنای مقدس فرمود:در صبح ان شب روز و شب با هم یکی شوند و اسمان بشکافد و زنی مقدس به زمین حلول          کند در حالی که چهار زن در رکابش باشند.اسیه،ساره،مریم و کلثوم.و فرمود:تو شیوا اگر تا سپیده صبر کنی               رستگار شوی و اگر اسیر خشم شوی و عنان صبر از کف بدهی هدر شوی و مردمت را هدر کنی.

شیوا:و ان زن هم حتمآ فاطمای مقدس است!؟

هندوک:نامش را نگفت.

شیوا:چرا؟

هندوک:گفت زهره ان را ندارم که بر زبانش جاری کنم.

شیوا:یاوه است یاوه!

هندوک:همین احکام نیاندیشیده تو را تباه کرد.اگر رضا داده بودی که مهاتما داماد ایندرا شود او امروز اینجا بود.

شیوا:حتمآ ایندرا هم از تخمه شاهان است.(با تمسخر)مخصوصا که پستان هایش می درخشد.

هندوک:چنین نیست.

شیوا:پس چرا باید گدازاده ای با مهاتما محبوبم یکی می شد؟

هندوک:نمی دانم.شاید به بازی تقدیر.

روپا:یا به فرمان عشق!

شیوا:قصه ات تمام شد؟

هندوک:اری!حالا اختیار با توست.هر چه می خواهی بکن.اما من از این جا می روم.مادران نمی توانند شاهد مرگ                 فرزندان خود باشند.

شیوا:یاوه مبی گویی هندوک.تو مادر من نیستی!

هندوک:مهم نیست.حاکمان به گاه حکومت حتی تبار خود را از یاد می برند.من می روم تو هر چه خواهی کن.وقتی رفتم           طلسم مقدس را که بر بازویت بسته ام باز کن.ان را بگشا.درون ان نقشی خواهی دید.ان نقش تصویر من است در          ایینه نگاه راتای محبوبم.تو تصویر جوانی ام نیک به یاد داری.و بر لبان ان نقش تصویر توست که تنها یادرگارش          بودی.و دو حلقه ازدواج.نه دیگر نمی توانم.من می روم.

شیوا:صبر کن.

هندوک:می روم و دیگر صبر نخواهم کرد.

می روم.

شیوا خشمگین فریاد می زند.

شیوا:نگهبان،نگهبان!دستگیرش کنید.به چهار میخش کشید و شلاقش بزنید که یاوه نگوید.

سیتا:تو چه زود خشم و دیر اشتی هستی.او مادر توست!

شیوا:یاوه می گوید.پستان خورشیدی ابله!

سیتا:حداقل طلسم را باز کن.

شیوا:منتظر فرمان شما بودم.اکنون بیا خودت ان را باز کن تا مطمئن شوی که این همه اوهاماست.

بازوبندش را می گشاید و به طرف سیتا پرتاب می کند.

این هم بازو بند مقدسم!

سیتا به عجله ان را می گشاید.از درونش دو حلقه به زمین می افتد سیتا تند ان را بر می دارد.

سیتا:بانو،نگاه کن حلقه ها!

شیوا حیران و بهت زده می ماند

سیتا:سوگند می خورم که این خود اوست.راتای پادشاه من.تصویر او را خوب به خاطر دارم.

شیوا:این هم مکر ان ام الدواهی است.

روپا:بانو ارام باشید شب از نیمه گذشته و خروس خوان نزدیک است و مرد من نیست و بسترم خالی است.

شیوا:باشد.من که نمی توانم هم بستر تو شوم.به جای اینکه قدقد کنی ان مشعل را به من بده!

روپا:نه!هرگز.من هرگز این کار را نخواهم کرد.

شیوا:باشد.تاوانش را خواهی داد.

از نردبان بالا می رود روپا ترسان به سیتا نزدیک می شود.شیوا دزدانه به میانه سینه ایندرا نگاه می کند.

ایندرا نرم سر بر می دارد.

ایندرا:تویی سیتا!من تشنه ام.اب.اب می خواهم.

شیوا:لختی دیگر سیراب می کنم صبر کن.

ایندرا:سیتا همه نام هیش را به یاد دارم جز یکی خمو که کلید نجات من است.مهاتمای محبوبم به من اموخت اما فراموش         کرده اموبیا یک بار دیگر با هم ان ها را مرور کنیم شاید به خاطرم امد.بتول،حصان،حره،سیده،عذراء،حوراء،مریم       الکبری،صدیقه الکبری،فوزیه السماویه،نوریه،هانیه،ام المومنین،ام الحسن،ام الحسین،ام الائمه،ام البسطین،ام ابیها و         نام های نه گاه هاش:صدیقه-زهرا-طاهره-مبارکه-زکیه-مرضیه-راضیه-فاطیما-فاطیما.اخرینش را فراموش کرده ام.

شیوا:شاید در روشنایی اتش درخت مقدست به یاد بیاوری عفریته!

تند پایین می اید.ناگهان اسمان به خشم می غرد شیوا وحشت زده از نردبان فو می افتد و مشعل خاموش می شود.

ایندرا:صدیقه-زهرا-طاهره-مبارکه-زکیه-مرضیه-راضیه-فاطیما-فاطیما!

شیوا به خشم بر می خیزد.

سیتا:می بینی بانو همه نشانه هایش درست استت.

روپا:خدای اسمان به خشم امده است.دست بردار زن.پیکی پار من به دریاست!

شیوا:خاموش شو ابلهک!

به روپا حمله می برد.جنگ مغبوله می شود.اسمان به خشم می غرد وشیوا روپا را رها می کند.

شیوا:اگر زمین بشکافد و اسمان فرو ریزد من عزم جزم کرده ام که در این رزم بر تو غالب شوم و می                            شوم.نگهبان،نگهبان!اتش!

صدای شلاق می اید.

سیتا:ان ها به فرمان شما بانو هندوک را به شلاق بسته اند.بگو از او دست بردارندواو مادر توست!

شیوا:بزن نگهبان!بزن.اتش!

اسمان می غرد.

سیتا:تو سخت لجوجی بانو.حیف.حیف.

روپا چوبی از زمین بر می دارد و به شیوا حمله می کند.شیوا در اثر ضربه چوب فرو می افتد.متعجب می ماند.چوب از دست روپا رها می شود.لحظه ای همه می مانند.

ایندرا:سیتا جان می شنوی این صدای اذان مهاتمای من است که به نجاتم امده.

از دور صدای خوش اذان می اید.همه متحیر می مانند.

ایندرا:همیشه وقتی دلتنگ می شداذان می خواند.اما هرگز نمی توانست تمامش کند.به نام مبارک رسوالله که می رسید بغض حلقومش را در چنبره بی رحم خود می گرفت و او به حرمت فاطیما زیر لب نجوا می کرد.تو بلال را نمی شناسی.او موذن رسول الله بود.مهاتما می گفت: روزی به فرمان فاطیمای مقدس اذان گفت و چون به نام رسول الله رسید دختر پیامبرش از هوش بشد.وشویش فریاد زد:بلال،بلال تو را به روح رسول الله تمامش کن.عزیز من از دست رفت.و بلال خاموش شد و بغضش در حلقوم همه پیروان فاطیما خانه کرد.به ان هنگام که تازه رسول خدا شهید شده بود!گوش کن این صدای گریه محبوب من است که نمی تواند اذان را تمام کند.

صدای گریه دردمندی سوار بر صدای خوش اذان می شود.

شیوا:این جا چه خبر است؟

ایندرا:سیتا جان مهاتما راست گفت.نگاه کن اسمان شکافت و نوری به سوی من می اید.فاطیما فاطیمای مقدس.به رسول الله         سوگند یادم امد:محدثه.محدثه!

روپا:او را چه می شود؟

سیتا:نمی دانم!

ایندرا:تو راست گفتی.اگر خداوند توبه را به حوا جمال را به ساره رضا و تسلیم را به خدیجه  داد علم و حکمت و معجزه        را به فاطیما عنایت کرد.از این رو بود که محدثه اش می خواندند.او می اید.می اید که معجزه کند.فاطیما به        دیدار من می اید.ای بانوی مقدس.ای بهترین خلقت خداوندی.ای محبوب پدر که بسیار اتفاق می افتاد که           رسول الله گیسوانت را می بوسید و بسیار اتفاق می افتاد که رسول الله صورت ماهت را می بوسید و گلوی        مبارکت را.و به عاشیه می فرمود:ای عایشه هرگاه مشتاق بهشت می شوم گلوی فاطیما را می بوسم.عذر         تقصیرم بپذیر.دستانم بسته است.من نمی توانم به احترامت استوار شوم و پاهای مقدس را بوسه دهم تا متبر                                            شوم.            

ارام ارام نوری سبز صحنه را پر می کند.

فاطیما فاطیمای مقدس!مقدمت مبارک باد!

ناگهان زنجیرهای دست ایندرا باز می شود.و همه جز ایندرا بیهوش نقش زمین می شوند.ایندرا به احترام بر می خیزد.خم می شود کا اگار دستی مانع اوست.

ایندرا:بانوی من فاطیمای مقدس اجازه فرمایید.

به احترام گوش می دهد.

هر چه شما بفرمایید.خداوندا بی شرم مردمان کینه جو کجایند تا چهره منور فاطیمای مقدس مرا نظاره کنند.کجایند دشمنانش تا ببینند خداوند زیباتر از او خلقتی نیافریده است.تا دیگر گزافه نگویند به پلشتی!

بله بانوی من.

گوش می دهد.

من هیچ تمنایی ندارم.فقط می خواهم اجازتم دهید که کنیزتان باشم.می خواهم هم شآن بنت عمیس باشم.

گوش می دهد.

بله بانوی بزرگوار.او کنیز شما نبود؟همدمتان بود.شما چقدر بزرگوارید.بله.برای من هدیه اورده ایدان چیست؟در راه است.اما من چیزی نخواسته ام.بمانید.بمانید.خدای من چه قدر سیاه بختم.بانویم رفت!

نور سبز دور می شود.

ایندرا می گرید.هندوک می اید در حالی که ظرف ابی در دست دارد.اب را به سر و صورت بیهوشان صحنه می پاشد.همه به هوش می ایند.

شیوا:این بوی خوش از کیست؟

هندوک:من نمی دانم.این ظرف را بانویی به من داد که مهربان بود و زیباتر از او ندیده بودم.گفت سلامم را به  شیوا                برسان.بگو که امانتش را از دریا باز پس گرفتم.و گفت:با ایندرا مهربان باش.او همدم من است.قطره ای          از اب را خوردم.همه ی زخم های شلاق را مرهم نهاد.     

ایندرا پایین می اید.

ایندرا:این هدیه فاطیمای مقدس است شیوا

هندوک:نه!هدیه اش دوتاست.دو مروارید درخشان که متتظر فرمان شیوایند تا بیایند.

شیوا:دو مروارید؟

هندوک:اری.ان بانوی مقدس گفت:از دل دریا باز پسشان گرفته.

شیوا:مروارید!

هندوک:اری دخترم.ان ها بر خلاف مادرشان حرمت مادر پاس می دارند و می گویند:تا ان ها را نبخشایی و اجازه ندهی           وارد نمی شود.

شیوا:ان ها؟

هندوک:اری دخترم.مهاتما و پیکی پار.فرزندان دلبندت!

روپا:پیکی پار؟

ایندرا:و مهاتمای محبوب من؟

هندوک:اری هر دو سلامت و سبز منتظرند!

شیوا:مادر.مادر من.

با عجله به بیرون می دود.روپا نیز از او تبعیت می کند.

هندوک:او به من گفت مادر.او مادر مرا صدا کرد.دخترم دختر خودم!

در پی لن ها می رود.سیتا به طرف ایندرا می اید و او را بلند می کند.زیر بغلش را گرفته به طرف انتهای صحنه می برد.ایندرا از او جدا می شود به طرف درخت می اید.زیر درخت زانو می زند.کندر می سوزاند.فانوسی را به درخت می اویزد.خورشید طلوع می کند.صحنه غرق نور است.ایندرا پارچه سبزی را به شاخه درخت گره می زند.ابر سیاهی حجاب خورشید می شود.از بیرون صداهایی به گوش می رسد.

صدا:روز مرد!...خورشید را دزدیدند...روز و شب یکی شده است...

ایندرا:فاطیما.فاطیما.فاطیما.فاطیما.فاطیمای مقدس من!

درخت سبز غرق نور سبزی می شود و ایندرا به سجده می رود.نورها ارام ارام لب بر می چینند.تنها ماه است که سرخ می درخشد.و صدای ایندراست که پژواک می گرید:

فاطیمای مقدس من...من!

                                                                                                                         والسلام

بازنویسی پنجم،جمعه 30 مهرماه 1385،تهران

نظرات 3 + ارسال نظر
mahmood سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 http://www.eiml.blogfa.com

salam
be soorate etfaghi va az google varede weblaget shodam
az inke dasti dar neveshtan dari kheyli khoshhalam
mikhastam ye lotfi bokoni va to weblage man ye nazar bezari
nazare shoma baram moheme
ehsas mikonam dar khosoose gahziyeye aghaye seda ebi va googoosh va in poste janjalie man harf haye ziadi dashte bashi
lotf kon nazareto be man elam kon
kheyli mamnoon az tavajohet

مهدی هاشمی سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 http://nafass.loxblog.com/

آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی ، کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که تو بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست
بخند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام:$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$
جیبت پرپول[چشمک]
سرت سلامت[قلب]
وبت پربار[لبخند]
قشنگ وعالی بود[گل]
مؤفق باشی درهمه امور..... [گل][گل][گل][گل][گل] [گل][گل]
[گل][گل][گل] [گل][گل][گل][گل][گل] [گل][گل][گل]

وبساز سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 http://www.2websaz.co.cc

سلام چهار حرف داره عشق سه حرف داره گل دو حرف داره اما تو حرف نداری

آن بهار که دستت به زنگ نمی رسید را به یاد بیاور و فراموش مکن زمانی میرسد که هر چه زنگ می زنی هیچ کس در خانه نیست تا در را به رویت باز کند این فاصله را زندگی کن


راز موفقیت را نمیدانم اما راز شکست در راضی نگه داشتن همگان است

وبساز ابزار وب نویسان جوان
جدیدترین کذهای موزیک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد